eitaa logo
پیک خانواده برتر
4.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11.3هزار ویدیو
109 فایل
مدیرکانال @pekkhanawadah_1403 مدیر روابط عمومی و سوژه آزاد (مادرطه) @MaliheMST https://piekkhanewadah.ir مدیر تبلیغ و چالش @Pekkhanwadah_1403_2 تبلیغتان را در مجموعه اینستا و تلگرام و سایت های مختلف به ما بسپارید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  پیک خانواده برتر
داستان دنباله دار پیک خانواده💫 آذر سال ۸۸، هفته ی۳۷ بارداری بودم که کیسه آب جنین پاره شد و مژده ی اومدن مهمون کوچولو رو بهمون داد. با اینکه همون‌طور که توی کلاس های بارداری بهمون گفته بودن، کلی توی خونه طولش دادم و کارهای مونده ی شب قبل رو انجام دادم و بعد رفتیم بیمارستان، بازم ۱۲ ساعت طول کشید تا بچه طبیعی دنیا بیاد😢 بی تجربگی و خامی زیاد داشتم و دست تنها بودم ولی خدا کمکم بود، همسرم هم اون موقع وسواس داشت و به بچه نمی تونست دست بزنه، تا مدت ها فکر می کرد بچه و تمام وسایلش نجس هست که این خیلی منو اذیت می کرد و دست تنها بودم. وقتی پسرم ۷ ماهه بود همسرم به یه سفر کاری ۱۰۰ روزه رفت، و این دوری خیلی برای من خیلی سخت بود(ولی دیگه جزء جدا نشدنی و دایمی شغل شونه و ما چاره ای جز پذیرفتن و تحمل نداریم) از طرفی بچه هم در زمانی که تازه داشت اطرافیانش رو می شناخت پدرش رو در زمان طولانی ندید و این باعث شد خیلی دیر با پدرش مانوس بشه. سال ۹۱ برای پیش خرید خونه ثبت نام کردیم و از اون به بعد باید هر پس اندازی داشتیم برای اقساط خونه ای که چند سال تا تحویلش مونده بود می ریختیم. مدرسه ثبت نام کردم و غیر حضوری درسای تخصصی رشته ریاضی رو خوندم و راه مدرسه خیلی دور بود و با بچه به سختی می رفتم، بعد از دو سال بلاخره پیش دانشگاهی مو گرفتم😅 حالا دیگه همسرم اصرار داشت که کنکور بده و ادامه تحصیل بده. سال اول رشته ی خوبی قبول نشدم و عطش من برای دانشگاه رفتن بیشتر شد. همسرم حالا میگفت برای بچه دوم اقدام کنیم فاصله شون زیاد نشه ولی من متاسفانه گارد می گرفتم و فکر می کردم فاصله ی زیاد بهتره😔 سال بعد با وجود بچه و نداشتن کتابای تستی، بیشتر تلاش کردم و به لطف خدا رشته ی علوم قرآن توی دانشگاه روزانه قبول شدم وقتی شنیدم انگار توی ابرا بودم😍 همون روزها بود که فهمیدم که فرشته ی تو راهی دارم😳 حالا این همسرم بود که می گفت درس رو ول کن ولی من بخاطر رشته ی خوبم دلم نیومد، گفتم خدایا هر رشته ی دیگه ای بود ول می کردم ولی اینو خودت برام جور کردی خودتم کمکم کن. دست تنها، شهر غربت، دوری مسیر دانشگاه، با بچه ۴ ساله و باردار خیلی سخت بود ولی هر جوری میشد می رفتم بدون حتی یه جلسه غیبت، با یه همت قوی و علاقه ای وصف نشدنی. بهار سال ۹۳ دختر قشنگم در هفته ی ۴۱ بعد از کلی پیاده روی و تحرک بر عکس قبلی خیلی راحت دنیا اومد😅 اولش خیلی کولیک داشت و خیلی اذیت می شد وقتی غذا خور شد هم خیلی بد غذا بود و همچنانم هست😉 ۳ترم مرخصی تحصیلی گرفتم از ورودی های خودم عقب افتادم و چون بعضی واحدا دیگه ارائه نمی شد برای ادامه تحصیل خیلی اذیت شدم، خیلی وقتا بچه ها رو با خودم می بردم، دخترم راه نمیومد کلا بغلم بود پسرمم باید گوشه ی چادرمو میگرفت و دنبالم می دوید‌ استادا هم بعضی هاشون واقعا سنگ اندازی می کردن. هر طوری بود فارغ التحصیل شدم و برای بچه سوم اقدام کردیم، یه سقط توی هفته ۸ داشتم که خیلی ناراحت بودم و خیلی ها از ناراحتی من تعجب می کردن، بعضی ها هم خوشحال بودن و از بابت سقط شدنش خدا رو شکر می کردن. بعدش دیگه باردار نمیشدم، تحت نظر پزشک تحت درمان قرار گرفتم، سونوی فولیکول گراف رفتم، دارو گرفتم حدود یکسال گذشت تا خدا بهمون لطف کرد و باردار شدم. سال۹۷ فرزند سومم هم در ۴۰ هفتگی و کمی سخت دنیا اومد. سال بعدش به لطف خدا دانشگاه الزهرا قبول شدم. وقتی نتیجه رو دیدم از خوشحالی با دخترم دور خونه می دویدیم و میخندیدیم، هنوزم اون روز رو یادشه. حالا پسر اولم مدرسه ای بود و دوتا اخری ها همراه من بودن در کلاس های دانشگاه. ارشدم با هر سختی بود تموم شد، همسرم برای شرکت در کنکور دکتری هم حمایتم می کرد ولی من هر چی سبک سنگین کردم دیدم شرایطش ندارم و سختی‌هایی که برای ارائه مقاله و امتحان های ارشد متحمل شدم رو که یادم می اومد، با خودم گفتم بچه های من به یک مادر با آرامش بیشتر احتیاج دارن تا یک مادری که داره برای دکتری می خونه ولی وقت کافی براشون نداره فکر می کنم بعد ها اگر سرم خلوت شد می تونم ادامه بدم‌‌‌‌. فرزند سومم یه مدت خیلی بهانه گیر و پرخاشگر بود، حرف گوش نمی داد، سر کوچکترین چیز جیغ و داد راه می انداخت، همه ی کلید و سویچ و کارتهای عابر بانک باید دست خودش می شد ما هم فکر میکردیم کلا بچه ی بدی هست🥲 با یه تلنگر خواهر شوهرم فهمیدم مشکل از کم توجهی ماست، پیش مشاور کودک بردمش و اون هم با خودش صحبت کرد و هم با من و خواهر و برادرش، حالا الحمدلله یه بچه ی مهربون و صبور و حرف گوش کن هست، خیلی ها وقتی میبینن تعجب میکنن😊 سال ۹۷ خیلی اتفاقی یه کسب و کار اینترنتی راه انداختم و یه کانال برای فروش خشکبار فعال کردم ..... ادامه دارد ... 🍃⃟꯭░꯭🌱. ۱ 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫 با اینکه توی هیچ پیامرسان خارجی فعالیت نداشتم، فروشم خیلی خوب بود خدا رو شکر؛ بعد ها یه مغازه هم اجاره کردیم و توی اون مدت پسرم کلی تجربه برای فروش بدست آورد ولی بعد که قرار داد مغازه مون تمدید نکردن ما هم دوباره با یه وقفه همون فروش مجازی رو شروع کردیم‌. اختلاف سنی هر سه فرزندم ۴.۵ سال بود که بنظرم خیلی زیاده. منی که از مخالفای سر سخت بچه بیشتر از دو تا بودم ،حالا کم کم داشتم شیرینی بچه های زیاد😜 رو حس می کردم، حرف دیگران هیچ اهمیتی برام نداشت و نداره و نخواهد داشت،چون برای نتیجه ای که گرفتم بسیار فکر کردم، مطالعه کردم، مشاوره رفتم. سال ۱۴۰۰ برای معلمی آزمون دادم و در مرحله ی اولش قبول شدم. من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم. شیرینی شنیدن خبر قبولیم فراموش شدنی نیست، ولی خدا رو شکر از مصاحبه رد شدم، چون بومی استانی که پذیرفته شدم نبودم و بعدها فهمیدم چه انتخاب اشتباهی کرده بودم و برای تحققش چقدر به خدا التماس میکردم در صورتی که خدای حکیمم تصمیم بهتری برام گرفته بود. سال بعد وقتی خبر بارداری چهارمم رو به مادرم دادم، بسیار ناراحت شد و سرزنشم کرد. میگفت هم دختر داشتی هم پسر،  اما من به درستی تصمیمم یقین داشتم و به لطف خدا همسرم هم با من همراه بود، خدا یا شکرت. فرزند چهارمم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد در بهترین حالت و به لطف خدا خیلی راحت، مادرم سرش شلوغ بود و ساعت های اول بهش نگفتیم، زنداداشم اومد بیمارستان پیشم و مادرم هم عصر خودشو رسوند. وای خدا چقدر فکر کردن بهش حالمو خوب می کنه. یه دختر پر روزی و ناز و بر برکت😍 روزی که دنیا اومد یکی از عزیزانم که مشکل پزشکی داشت یکی از گامهای بزرگ درمانش طی شد به لطف خدا. ۱۲ روزه بود که نتایج آزمون استخدامی آموزش پرورش اومد که برای مصاحبه قبول شدم. دو ماهه بود که خونه ای ۱۱ سال قبل پیش خرید کرده بودیم تحویل دادن. چهار ماهه بود که اولین تجربه حضورم در کسوت دبیری رو کسب کردم😍 و یه پرستار برای بچه هام پیدا کردم که از صبح تاظهر دختر نازم رو نگهداره. اینجا بود که فهمیدم وقتی بابت چیزی پول دریافت می کنیم هم با توجه به میزان گره ای که از کار طرف مقابل باز می کنیم ثواب کردیم، همیشه برای دوستم که بچه رو نگه داشت دعا می کنم با اینکه مدت محدودی بود، ولی بار بزرگی رو از دوش من برداشت. صبح ها اول بچه رو میدادم خونه شون، بعدش با ماشین پسرمو می رسوندم مدرسه بعدش دخترمو، بعدم اون یکی رو میذاشتم مهد کودک و در آخر خودم به مدرسه ام می رسیدم. دوستم بعد از دوماه خونه اش جابجا شد و وقتی گفت دیگه نمیتونه بچه ها رو نگه داره، دنیا آوار شد روی سرم😭 زنگ زدم مادرم اینا اومدن خونه مون تا خدا رو شکر یه پرستار نوجوان پیدا کردم که میومد خونه مون و دیگه نیاز نبود پسرمم ببرم مهد. مراقب دوتاشون بود تا من برگردم خونه. خیلی از روزها کل مسیر رفت و کل مسیر برگشت رو گریه می کردم، از فکر بچه هام، آیا تصمیمم درسته یا نه، ولی براشون جبران می کردم و هر چی بود گذشت. حالا باید یه فکری به حال خونه ای که تحویل گرفتیم میکردیم که به محل کار هر دو مون دور بود. تصمیم گرفتیم بفروشیمش و بیایم منطقه ی محل کارمون، روزهای خیلی سختی بود که هم باید دکوراسیون و نقاشی اونجا رو تکمیل میکردیم، تمیز کاری انجام میدادیم، هم دنبال مشتری برای فروشش بودیم و هم دنبال خونه مناسب برای خرید. سخت ترین روزهای زندگیم از نظر روحی، بدون داشتن حامی فکری و مالی، خیلی سخت فقط خواهرم بود که حمایتم می کرد و خیلی خوب راهنماییم میکرد. ۶ ماهی‌ برای پیدا کردن خونه دلخواه مون گشتیم و قیمت ها هفته به هفته بالا میرفت 😭 ولی خب خدا رو شکر خونه ی خودمونم نفروخته بودیم و درسته که رشد اون کمتر بود ولی باز از پول نقد توی دست موندن بهتر بود. ماه بهمن یکسره می‌گشتیم از وقتی از مدرسه برمیگشتم با همسرم می رفتیم و اکثر اوقات بچه ها خواهر کوچولوشونو نگه می داشتن تا آخرای شب که ما از بنگاه گردی برگردیم، خسته و گشنه و تشنه. دیگه کم آورده بودم که قربون خدا برم اواسط اسفند هر دو معامله رو جور کرد، خونه مون فروش رفت و خونه ی باب میل مون خریدیم. ولی از اونجایی که هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد🦚🦚 حالا باید تلاش می کردیم هزینه هاشو پرداخت کنیم. هر‌چی طلا و پس انداز داشتیم دادیم بازم یک هشتم پول خونه بود که دیگه نداشتیم، خونه هم خام بود و کلید نخورده، تجهیزش کردیم و دادیم مستاجر. حالا باید خودمون دنبال خونه برای اجاره می بودیم. اونم روزای سخت جدید، می خواستیم هم خیلی ارزون باشه، هم شرایط چهار فرزندی ما رو بپذیرن. هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟! 👈 ادامه دارد. منتظر قسمت۴ باشید