در این چند صباحی که زنده ایم مرتب به وسیلهی خدا آزمایش می شویم و هر لحظهی عمر ما آزمایش است.
شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست.
#شهیدابراهیم همت🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ساده زیستی شهید ابومهدیالمهندس
📎 یک تکه از ماه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
Hossein Taheri - Ey Safaye Ghalbe Zaram (128).mp3
10.94M
به دلم کن یک نگاهی
تا نماند یک گناهی
🎤کربلایی حسین_طاهری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
و هرگز نـاامید از این حرم خـارج نخواهد شد
هر آن کس می شناسد لطف سلطان کرامت را
#مهدیجعفری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دیدم پاهاش زخمی و خونی شده
بهش گفتم کفشهات کو؟؟؟؟
گفت دادم به اون بسیجی که کفشش پاره بود و نمی توانست تو ورزش صبحگاهی
همپای دیگران بدود
گفتم پس خودت چی؟
پاهات رو ببین خونی و زخمی شده
گفت اشکال نداره
گفتم یعنی چی؟
گفت اگه از یک کفش نتونم بگذرم
چطور از جونم بگذرم ...
#شهید_ماشاالله_رشیدی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
Narimani.Sofre.Ashke.Do.Mahe.rashedoon.ir.mp3
21.8M
سفره اشک دو ماهه عزا
🎤کربلایی سیدرضا_نریمانی
التماس دعا داریم از همه بزرگواران🤲😭
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷قسمت ۷ و ۸ با صدای سوگل دست از کاویدن خانه برمیدارم. _موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف
🌱قسمت ۹ و ۱۰
سوگل دستی روی شانه ام میکشد
_کجا رفتی یهو؟
+همینجام
_میگم نورا یه سوال بپرسم؟
+بپرس عزیزم راحت باش
_میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟
+یه بار داشتم میشدم ولی نشد. یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد. بعداز چهارماه رفتیم برای سونوگرافی گفتن بچه دختره، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد.
نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد
_آخی چه بد شد
لبخند تلخی میزنم
+حتما خواست خدا بوده
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
+نه بابا این چه حرفیه. حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن .
سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند
_آره داشتم برات میگفتم. شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود
+میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه
_شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن. شهریار انقدر مهربون و خون گرمه. شهروز انقدر سرد و تلخه. دقیقا نقطه مقابل هم هستن. شاید .....
باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند
_دخترا بیاید پایین آقامحسن و خانوادش اومدن.
سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد
_ای بابا تازه داشتم گرم میشدم
با خنده میگویم
+بیا برو انقدر حرف نزن
سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید
_بیا دیگه
سر تکان میدهم
+باشه یه لحظه صبر کن
کیفم را از روی جالباسی پایین میآورم و چادررنگیام را از آن بیرون میکشم. چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گلهای ریز و درشت طلایی نقش بستهاند. چادر را به آرامی روی سرم میاندازم و به سمت سوگل میروم
+خب دیگه بریم
«مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست
موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد»
سامان رضایی
سوگل لبخند نمکینی میزند
_به به چه چادر قشنگی
+قابل نداره عزیزم
_خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه
+ممنونم
هردو باهم از پلهها پایین میرویم. جلوی در ورودی برای استقبال میایستیم. ابتدا عمو محسن وارد میشود. هنوز هم هیکلی و چهارشانه است. صورت سفید و چشمهای آبیاش اورا به اروپاییها شبه میکند. این ویژگیها را از بابا رضا به ارث برده است. موهای جوگندمیاش را به یک سمت شانه زده. کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده .
+سلام عمو
_سلام عمو جان خوبی ؟
+خیلی ممنون شما خوبید
_شکر خدا
با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد. درست مثل گذشته سرد و مغرور است. بعد از عمو به سمت بهاره خانم میروم.صورت سفید و استخوانیاش با بینی عملی و چشمهای ریزش تناسب دارد.کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده. مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد.لبخند تصنعی میزنم
+سلام بهاره خانم خوش اومدین
_سلام خانم. خیلی ممنون
از بچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله. نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود. کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید. از فکر بیرون میآیم و سرم را بلند میکنم. با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخندهای گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود.
«یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید
تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد»
سامان رضایی
✔️ادامه دارد