eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ شایَد آرزوۍ هَمِه باشَد امّا یَقیناً جُز مخُلِصِین ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید.. ڪاش بِجای زبان با عَمَلَم طَلب مۍ ڪَردمَ :) https://eitaa.com/piyroo
این ۳ غواص که تصور می‌شد شهیدند، پیدا شدند در بین عکس‌های منتشر شده از شهدای غواص عملیات «کربلای ۴»، عکس سه غواص دست‌بسته مشاهده می‌شود که تا چند ماه اخیر فکر می‌کردیم این ۳ غواص شهید شده‌اند؛ اما آنها زنده‌اند. این سه غواص به اسارت بعثی‌ها درآمده بودند و امروز راوی عملیات «کربلای ۴» هستند. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام بر تمامی همسنگران ✨عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال @shahiid61 تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
در ساعت ۱ بامداد تاریخ ۵ مهر ۱۳۶۰ با رمز «نصرُ من‌ الله‌ و‌ فتحٌ‌ قریب» به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و لشکر ۷۷ خراسان در محور آبـادان به شرق کارون انجـام و منجر به شکسته‌شدن حصر آبادان و بازپس‌گیری بیش‌ از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران شد. https://eitaa.com/piyroo
زن ها هم شهید میشوند فقط کافیست مثل شهدا زندگی کنند.... برنامه عملی خودسازی دست نویس خود شهیده زینب کمایی💔 از شهادت دم میزنیم،آیا شبیه شهیدان هستیم؟!! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امت حزب‌الله! گوش به فرمان امام و ولی فقیه باشید که کشتی نجات این قرن و قرن‌ها بعد تا ظهور آقا همین ولایت فقیه است. این بزرگوار است که شما را می‌تواند رهبری خوب باشد تا به فکر آخرت‌تان باشید. ⭕️ آیا فردا که از این دنیا می‌روی چیزی برای آخرت‌ات جمع‌آوری کردی که در پیشگاه خدا و پیامبران و امامان و مؤمنین شرمنده نباشید. ⁉️ آیا فردای قیامت چیزی داری که در مقابل علی‌اکبر و علی­‌اصغر حسین (علیه‌السلام) بگذاری در جواب خانواده‌های شهدا و یتیم‌های شهدا چه جوابی خواهی داد که در کشورت جنگ باشد، جنگ بین حق و باطل، دشمن یا مزدور به آب و خاک، به ناموس و از همه مهم‌تر به دین‌ات حمله کند در جای گرمی باشی، چه جواب خواهی داد. هیچ لحظه­ از خدا غافل نباشید و دشمن از همان فرصت استفاده خواهد کرد. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨🕊 چہ‌زیباگفت‌حاج‌حسین‌!.. یادمون‌باشہ‌کہ‌هرچقدربرای ‌خداکوچیکی‌وافتادگی‌کنیم‌ خدادرنظردیگران‌بزرگمون‌میکنہ!♥️'' !🌷 https://eitaa.com/piyroo
امروز در حالی به راحتی به رختخواب می‌رویم و دغدغه‌‌ی حملات هوایی و زمینی نداریم که جوانانی همّت کردند و ایستادند پای‌ کارِ انقلاب ؛ آنانی‌که بالشت سرشان کوله پشتی و جعبه مهمات بود و روانداز آن‌ها آسمانِ بیکران خدا ... خواب‌هایی که با هوشیاری بود که مبادا مجدداً دشمن پاتک کند خوابهایی که بوی باروت و آتش می‌داد! https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
هفته دفاع مقدس 🌷 مراسم غبار روبی گلزار شهدای خرمشهر اللهم ارزقنا شهادت
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی 🌱قسمت ۲۳ و ۲۴ با ذوق به سمت سوگل میروم و محکم در آغوش میکشمش
❣قسمت ۲۵ و ۲۶ با باز شدن در قامت شهروز نمایان میشود . کمی عصبی میشوم ولی سعی میکنم خودم را کنترل کنم. بلوز سرمه ای رنگ آستین کوتاهی همراه با گرمکن سفید به تن کرده. شهروز سرد و خشک و خالی فقط سلام میکند بدون هیچ احوالپرسی و خوش آمدی! من هم مثل خودش جوابش را میدهم. کلافه می پرسم +برای چی اومدید تو اتاق؟؟ اگرچه خودم جواب سوالم را میدانم. دلیل دیگری جز برای آزار و اذیت من و نیش و کنایه زدن دور از چشم بقیه وجود ندارد. نگاه سردش را به چشم هایم میدوزد. از نگاهش حس بدی پیدا میکنم . _فکر نمیکردم برای اومدن به اتاق داداشم باید از شما اجازه بگیرم. ولی محض اطلاعت اومدم عطر بزنم. میدانستم بهانه‌ی الکی است. پوزخند صدا داری میزنم. شهروز شیشه ی عطر آبی رنگی را برمیدارد و به مچ دست و گردنش میزند . بوی عطر تلخ و سرد است. درست مثل شهروز، تلخ و سرد. بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم. خداراشکر میکنم قبل از اینکه بتواند زهرش را بریزد فرار کردم . وقتی وارد هال میشوم متوجه شهریار و سجاد میشوم. شهریار لباس راحتی طوسی رنگی همراه با شلوار ورزشی مشکی پوشیده است. در کنارش سجاد پیراهن سفیدی با شلوار خاکستری پارچه به تن کرده است . بعد از سلام و احوالپرسی با آنها کنار سوگل مینشینم و غرق صحبت میشویم. بعد از گپ و گفت کوتاهی نوبت به اعلام خواهر و برادر بودن من و شهریار میرسد. پدر روبه جمع میایستد _این دورهمی یک مناسبت داره که الان بهتون میگم. قبل از اینکه بگم ۲ تا نکته رو یاداوری میکنم. اول اینکه کسی بین صحبتم نپره و دوم اینکه این خبر واقعیه و جنبه‌ی شوخی نداره. شهریار با ذوق به لب های پدرم چشم دوخته است. از اینهمه شادی بچه گانه‌اش خنده‌ام میگیرد . پدر بعد از کمی مکث ادامه میدهد _حدود ۲۱ سال پیش .‌.... پدر ماجرای نیما و شهریار را تعریف میکند و در آخر اعلام میکند که من و شهریار با هم خواهر و برادر هستیم. نگاه متعجب همه بین من و شهریار میچرخد. فقط شهروز با سکوت به زمین خیره شده است. سوگل با خوشحالی من را بغل میکند _وای نورا واقعا برات خوشحالم +ممنونم عزیزم همه شروع به پرسیدن سوال میکنند و خانواده من و خانواده ی شهریار با صبوری جوابشان را میدهند. «من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است من مشتریم قیمت لبخند تو چند است؟» شهریار بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد. کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم +این کیک برای چیه ؟ ابرو بالا می اندازد _این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم و بعد چشمکی میزند . یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم. لبخند روی لبم می‌ماستد. سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم. با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم. متوجه نگاه شهروز میشوم. لبخند مرموزی میزند و سر برمیگرداند. نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است . بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم. شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم . سوگل با خنده میگوید _خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت +آره خیلی . خاطره ی خوبی شد _نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم؟ یادگاری میشه. من خودم گوشیمو جا گذاشتم +آره حتما با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم. وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست. میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند. بی اختیار ابروهایم را در هم میکشم. به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم. در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند _چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟ برمیگردم و با تعجب میپرسم +یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟ ابرو بالا می اندازد _یعنی تو نمیدونی؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه اخمم غلیظ تر میشود +یعنی چی؟ اصلا متوجه حرف‌هات نمیشم . از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید _اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد. فکر نکن حواسم بهت نیست. اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی. از حرف های شهروز خشکم میزند . «گفتم ز کویت میروم، گفتا تو آزادی مگر ؟ گفتم فراموشم نکن، گفتا تو در یادی مگر» مجتبی عدالتی