eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
به شهید فردایتان جا نمی‌دهید! محمدحسین ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل (ع) داشت، سال آخر قبل از اعزامش به سوریه، در ایام محرم، تیشرت با اسم «یا ابوالفضل (ع)» پوشیده بود، در آخرین ماه محرمی که در سوریه حضور داشت نیز به صورت اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل (ع)» به محمدحسین رسید. روز تاسوعا در حلب سوریه همانند حضرت ابوالفضل(ع) به شهادت رسید. البته او وصیت کرده بود انگشترش را به پسرش برسد، اما بعد از شهادت، دستی نداشت که در آن انگشتر باشد.  شب قبل از عملیات، همرزمانش در تپه بلندی نشسته بودند. محمدحسین همراه با چندنفر دیگر به سمت تپه می‌رود که به جمع آن‌ها ملحق شود. دوستانش به شوخی به او می‌گویند: اینجا نیا! جا نداریم. محمدحسین می‌گوید: یعنی به شهید فردایتان جا نمی‌دهید! در همان شب به یکی از دوستانش گفته بود که من فردا مانند حضرت ابوالفضل (ع) شهید می‌شوم و فقط صورتم به خاطر مادرم سالم می‌ماند. بعد از این جمله، سه بار می‌خندد و می‌گوید: حالا من شهید می‌شوم، شما باورتان نشود.   🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
. ✨ بلباسی نماز غفیله را بسیار محزون و زیبا میخواند و به دیگر رزمنده ها تاکید میکرد نمازهای مستحبی را هم بخوانند.خیلی ها حفظ نبودند نماز غفیله را.پادگان شهید بیگلو اهواز ، تو گردان مالک هر روز بعد از نماز مغرب بلباسی پشت تریبون قرار میگرفت و با همان صوت قشنگش نماز غفیله را می‌خواند و همه ی رزمندگان گردان به صورت دسته جمعی این فریضه را بجا می آوردند.بعد از شهادتش خیلی از همین بچه ها نماز غفیله را حفظ شده بودند و به نیت فرمانده شهیدشان می‌خواندند و هدیه به روح بلند علیرضا می‌کردند... سردار علیجان میرشکار ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅شهادت فرمانده پاسگاه مرزی نهبندان در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر 🔹متاسفانه طی درگیری نیروهای مرزبانی شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی با قاچاقچیان مواد مخدر ستوانیکم موذن فرمانده پاسگاه مرزی چکاب به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔹در این درگیری که ساعت ۲۰:۳۰ اتفاق افتاد جانشین پاسگاه چاه مگو از ناحیه دست و بک سرباز وظیفه از ناحیه کمر مجروح شدند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
❤️ امام رضا جانم؛ ضـامن‌ِ آهوے صحراشدنت‌ جـاے خودش این‌‌ڪہ‌ در روزِ جزا ضامنِ‌ مایۍ عشق‌ است.. 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ https://eitaa.com/piyroo
همیشه یه عکس حضرت آقا روی سینه اش داشت! یه بار پرسیدم این چیه؟ گفت این باطریه!💓 نباشه قلبم کار نمیکنه..! 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
نوجوانی که پرچم دشمن را پایین کشید 🌷شهید چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار می‌کرد. برای این که عراقی‌ها را فریب بدهد گریه می‌کرد و می‌گفت:" من به دنبال مادرم می‌گردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد. 🌹بهنام محمدی یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی‌ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمی‌زد فقط به بچه‌ها اشاره نمود که عراقی‌ها کجایند و بچه‌ها راه می‌افتادند. محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمان‌های بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوس به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی‌ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه‌ها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالب‌تر این بود که عراقی‌ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_صد_ونود_
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟