#سلام_امام_زمانم💚
عشق یعنی
هر زمان یادش کنم
بی اختیار
قطره یِ اشکی
فرو ریزد
از این چشمانِ تار
عشق یعنی
لک زده قلبم به دیدارش
ولی تا به کِی باشم
نمیدانم
چُنین چشم انتظار
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
صبح زیبای من آن لحظه ناب است که تو
با دوتا چای و دوخط شعر بیایی پیشم
#شهیداحمدمشلب🕊
شهیدحزب الله
#صبـحتون_شهـدایـی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگر⚠️
درعَجبمازکسانےکههـزارانگُناهُ
حقالناسمیکنند،!
ولیمعتقدندیکقطرھاشکـ :)
براۍ'حسین'ضامن
ِبهشتآنهااست.'!
-شھیدچمران
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
نام شهید: دکتر احمد عابدی
تاریخ تولد: 1346/5/4
مکان شهادت: بانه
تاریخ شهادت: 66/2/8
بخشی از وصیت نامه شهید:
بار خدایا راضی به رضایت هستم، اگر صلاح دیدی و من را لایق یافتی ان طور که فردای قیامت در برابر امام حسین (ع) شرمسار نباشیم من را به قافله ی شهدا برسان. پرودگارا از تو می خواهم که از لطف و کرامت مرا قبول فرمایی که دیگر ماندن در این دنیا برایم سخت می نماید و پرنده ی روح در این قفس تنگ دنیا جا ندارد و خیال پرواز در کوی دوست را در سر می پرواند. آمین....
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مرغ دلم به عشق شما پر کشیده است
تا آسمان کرببلاتان پریده است
من آمدم برای شما نوکری کنم
من را خدا برای همین آفریده است
🌊عکس : #هورالعظیم_#عاشقان اباعبدالله #رزمندگان #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#چادرانه🦋
چادربوۍحیاوعفت،مۍدهد..
یعنۍ:
نگاه وفڪـرت راڪنترل ڪن❗
چادررابوڪن...
وعـطرزهرا..
این ریحانه ۍبهشتۍرااستشمام ڪن
خوش به حالت
ڪه میراث دارحجب وحیاۍفاطمۍهستۍ
سفیرعفت فاطمه
زین پس
چادرت را،
بانیت سرڪن..!
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
enc_16453046802129067238004.mp3
2.67M
خداحافظ ای جوانی زینب 😭💔
🎙کربلایی نریمان_پناهی
#امام_حسین_ع
#اربعین🏴
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حسین جان!
از من بگیر هرچه را که
تو را از من میگیرد...💔
#اربعین🏴
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🎗 اجتماع ۱۰۰ هزار نفری خانوادگی حجاب با حضور همسر رئیسجمهور شهید
مسئول مجموعه دختران انقلاب:
🔺️اجتماع صدهزار نفری خانوادگی حجاب عصر پنجشنبه - ۴ مرداد- در ورزشگاه آزادی تهران برگزار میشود.
🔺️۳۱۳ دختر کمحجاب به دست مادران شهدا چادری میشوند.
🔺️جمیله علم الهدی، همسر رئیسجمهور شهید نیز در این گردهمایی حضور دارد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مهدی مجاهد، معاون پیگری ویژه دفتر رئیس جمهور شهید:
حتی در یک مورد سفرهای داخلی خاطرمان نیست که رئیس جمهور شهید( آیت الله سید ابراهیم رئیسی) در هتل اقامت کرده باشند.
#شهید_جمهور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید امیرعبداللهیان
🔹حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید امیرعبداللهیان وزیر خارجه فقید ایران که در حادثه پرواز اردیبهشت به همراه شهید رئیسی به شهادت رسید.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo،
#پنجشنبه_های_شهدایی
🌸سلام بر تمامی همسنگران
✨عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال
@shahiid61
تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا
با مطالب عالی 👇👇👇
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢یادت هست بابا دست های کوچکم را گرفته بودی
تشویقم میکردی ک آهسته قدم بردارم
و با هر قدم من قربان صدقه ام میرفتی؟!
آفرین دختر بابا
یک قدم دیگ بیا بابا
و من باز یک قدم دیگ برداشتم
و تو مرا در آغوش کشیدی(:
بابا با همان قدم های کوچکی ک تو تشویقش کردی برای راه رفتن
آمدم کنارت
برای کمی درد دل...
ب اندازه یک قدم زدن کوتاه اما صحبت طولانی احتیاجت دارم بابا...😔💔
#دخترانه
فرزند شهید جلال اعتماد
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در راهپیمایی بزرگ اربعین
نذر پرچم فلسطین :کسانی که توفیق شرکت در این راهپیمایی را ندارند ،حضور خودشون را با فرستادن یک پرچم همراه ِهر زائر در طول مسیراعلام کنند.
ان شاءالله مورد قبول حق قرار بگیره
#غزه
#اربعین🏴
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۳ مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۸۴
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی؟
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنمـ برسم .شما میرید؟
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد..گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه میکرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه؟
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...لباس هایش را عوض کرد روسری سورمهای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت...نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آنها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود...میخواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش دربیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد.. از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد..ماشین سریع از کنارش رد شد... روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه؟
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب.. که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمیتوانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود...مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمیخواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت..قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمیدانست چیکار کند..بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت .. کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کردسارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی
ادامه👇
👇ادامه قسمت ۸۴ #جانم_میرود 👇
اولی را دیلیت کرد...
دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن میدادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن..نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟