49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدایی2221
🌷کرامت عجیب یک شهید در میبد یزد
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
#شهید_احمد_غفوری_پور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
دردی اگر از شما رسد نیکوست
چه تاول پاهایمان باشد
چه عرق پیشانیمان
چه بی جانیمان ...
جان های عالمیان
به فدای شما و جدتان
که خدا کند همین روزها بیایيد ...
▪️بحرمة الحسین علیه السلام
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
سلام بر مهدی صاحب الزمان عجل الله
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای امام حسین علیه السلام گریه کنید
فرزند عزیزم را به درس خواندن، تقوای الهی، نماز و حجاب توصیه میکنم.
حلالم کن، خواهرانم و برادرم حلالم کنید.
رهبر عزیزم را که راه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ادامه میدهد، فراموش نکنید و یاریش نمایید.
✍ فرازی از وصیت نامه شهید؛
#شهید_سجاد_عفتی🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
کلام شهید:
مادر پیری دارم..!
یک زن... سه بچه... قد و نیم قد...!
از دار دنیا هیچ چیز ندارم جز یک پیام... :
قیامت یقه تان را میگیرم...!
اگر «ولی فقیه» را تنها بگذاردید...!
اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةِ اللهِ الْوَاسِعَة...
نثار روح بلند شان صلوات
#شهید_مجید_محمودی
#لبیک_یا_خامنه_ای
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۸ ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۹
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت.
ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید.
ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی.
مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد.
ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما!
ــ ۳۰تومن، قابل شمارو هم نداره.
ــ خیلی ممنون.
مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
ــ بله بفرمایید؟!
صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد.
ــ الو خانم چیزی شده؟!
ــ مهیا به دادم برس!
مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت:
ــ زهرا خودتی؟!
ــ آره خودمم!
مهیا، نگران شده بود.
ــ چی شده چرا گریه میکنی؟!
ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس...
ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟!
ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟!
ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟!
ــ الان برات آدرس رو میفرستم.
ــ باشه گلم! الان میام.
ــ مهیا؟!
ــ جانم؟!
ــ منو ببخش...
ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام.
تلفن را قطع کرد.
ــ چیزی شده خانم مهدوی؟!
ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون.
ــ باشه! هر جور راحتید.
مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد.مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت.
راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت.
نمیدانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد.... از شهر خارج شده بود.
ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟!
ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه...
مهیا سری تکان داد.... نگرانیش بیشتر شد.
بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد.
ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم.
مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت.
ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟!
ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجا رو میشناسم.
مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد.
ــ خانم؟!
ــ بله؟!
ـ میخواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ نه! خیلی ممنون!
راننده جوان، سری تکان داد و رفت.مهیا رو به ساختمان ایستاد.
ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟!
غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند.وارد شد.... از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد:
ــ زهرا کجایی؟!
صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد.
زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت.
ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم.
صدایی نشنید...هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود.با صدای لرزونی گفت:
ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم.
مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند،... تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت.
ــ زهرا! عزیزم کجایی؟!
تک تک اتاق ها را سرک کشید.
ــ زهرا کدوم اتاقی؟!
صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد.
ـــ آخ...
دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد.
به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛... که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید.
با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد.
ـــ 🔥مهران.🔥.....
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2222
روایتی که برای نخستین بار از زبان دبیرکل جمعیت دفاع از ملت فلسطین بیان شد
حجتالاسلام رحیمیان در مراسم رونمایی از تندیس وزیر خارجه مقاومت:
شهید امیرعبداللهیان در یک موقعیت بسیار خطرناک که احتمال شهادت ایشان وجود داشت، وقتی به او توصیه می شود که سریعا آن جا را ترک کند، در پاسخ میگویند: «شاید فایده یک وزیر شهید از یک وزیر زنده برای جمهوری اسلامی ایران بیشتر باشد».
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
آقا سلام ما به رکوع و سجودتو
آقا درود بر تو و ذکر و عبادتت
ای آخرين امام من ألغوث و ألامان
عجل علی ظهورک ياصاحبالزمان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حاج قاسم در وصف شهید صدرزاده میگوید :
«یک جوان تو دل برویی بود، آدم لذت میبرد نگاهش کند؛ من واقعاً عاشقش بودم. آن وقت این جوان چون ما راهش نمیدادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد، #زرنگ به این میگویند!»
#شهید_حاج_قاسم
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#سلام_صبحتون_شهدایی🕊🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
باید مسافر کربلا شد
و از میدان مینِ شیطان نفس عبور کرد تا به وادی مرام حسینی به « کربلا » رسید...
#مسافر_کربلا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
*💢 #خواب_شهادت
این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد
خواب دیدم که امـام سجـاد (؏)
نوید و خبر شهــادت من را
به مـادرم میگوید و من چهرهی
آن حضرت را دیده و فرمود :
« تو به مقام شهـادت میرسی »
و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهـادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم
یقین دارم که شهـادت نصیبم میشود
و منتظـر آن هم خواهـم ماند ...
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم
و به جمـع آنهـا بپیوندم ...
هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم
" اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیلالله " است که خداوند شهادت را
نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمیخواهم »
📚 منبع : دفتر خاطرات شهید
وصیت ڪرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند !!
راستی چه رمزی است
بین بشارت شهادت
توسط امام سجاد (؏)
و اعزام به سوریه
از طریق تیپ امام سجاد (؏) ...
#طلبـه_مدافـع_حـرم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۹ مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی ز
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۱۰
مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد.
ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!!
مهران، هر چقدر نزدیکتر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد....
خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده بود... و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، بترسانند!مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت.
ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی...که چی؟!دیدی الان روبه روم ایستادی! نه میتونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده!
مهران نزدیک تر آمد.دهان مهیا، از ترس خشک شده بود.
ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم.
مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد.
ــ جیغ بزن! اصلا میخوای من به جای تو داد و بیداد کنم؟!
مهران شروع کرد به فریاد زدن...
ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!!
مهران شانه هایش را بالا داد.
ــ دیدی کسی نیومد!
مهیا، بلند زیر گریه زد....خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد.هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا بیشتر می شد.و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود.
که مهیا بلند جیغ زد:
ـــ شهاااااب...
ــ ولش کن!
مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد.
احساس کرد که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید.
_ نازنین...
مهران اخمی به نازنین کرد.
ــ قرارمون این نبود...
نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت.
ــ قرار چی؟! اگه میخواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون!...الانم برو بیرون تا صدات کنم.
مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیزها را نداشت؛ روی زمین نشست.
ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی...
فریاد زد:
ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟!
نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست.
ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم.
مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد.
ــ چرا دستات میلرزه؟!
مهیا، به دست های لرزانش نگاهیانداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت.نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد.
ــ اشکال نداره! ترسیدی! الآن خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟!
مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است...
ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دختر به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش...مهمونی، نه مهمونیه شما، نه...پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی!
مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد.
ادامه👇
👆ادامه قسمت ۱۱۰ #جانم_میرود👇
مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد.
ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خلاصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش...
مهیا با صدای لرزونی فریاد زد:
ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟!
ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه!
نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد.
ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینبار دیگه بیخیال قضیه نشد و... بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛... میخواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد.
پک محکمی از سیگار کشید.
ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد!
... هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمیکرد. اما اون میخواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه...
مهیا، گیج شده بود....
چیزهایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟