#چادرانه🦋
+میدونیچرا❓
چادربھمآرامشمیده؟
-نه،واسهچی؟🤔
+چونیکیهستکهبهعـشق❣️
اونچادرمیپوشمومیدونماونمنو🌿
اینجوریدوستداره...✨
-کیهمگه!🧐
+حضرتزهراسلامالله♥️
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیست دشمن
که در این معرکه جولان بدهد
پسر فاطمه کافیست که فرمان بدهد
لبیک یا خامنهای ✌️🇮🇷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از #سید علی حمایت نکند فردا #امام زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن #سن کم ذوب در #ولایت بود.
همیشه از من بعنوان پدرش میخواست #خاطرات #جبهه و #جنگ را بازگو کنم. وقتی از #عملیاتها و #خاطرات #رزمندگان برایش صحبت میکردم انگار داشت #پرواز میکرد.
#عاشق #روایت فتح بود تا جایی که وقتی #روایت فتح پخش میشد میرفت جلوی تلویزیون مینشست. همیشه میگفت مایی که انقدر درس خواندهایم نمیتوانیم مثل این #رزمندههایی که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم
یکبار حین تماشای#روایت فتح دستهایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان #جنگ بودیم و اینقدر #حسرت #دفاع مقدس را نمیخوردیم. اگر من #شهید نشوم نامردی ست"😭
#شهیدمدافع امنیت رضا قربانی میانرودی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دختر کاپشن صورتی
دختر اسکیت صورتی
🔹فرقی نمیکند وقتی قاتل هر دو یکی است
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 هر حرفی که میزنید توسط گوگل و اینستاگرام شنیده میشود!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بفرست تو ای شیعه عاشق صلوات
بر زینت و اَشرفِ خلایق صلوات
در ماه ربیع الاول از روی ادب
کن هدیه به احمد و به حیدر صلوات
#شربت_صلواتی
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدﷺ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
«عیب پوشی»
حاج قاسم عیب پوش بود.
در جلسه ای با حضور مسئولین نظارتی لشکر ، طرح دو فقره پرونده ی بی نظمی درخصوص دو نفر از نیروها مطرح شد، به شدت موضع گرفت وگفت:
مگه نعوذ بالله شماخدایید؟!
دیدم بحث دارد شدید میشود، پا در میانی کردم و گفتم:
ما و دوستان شنیدیم کسالت دارین، برای احوال پرسی خدمت رسیدیم.
همه زدند زیر خنده و ماجرا ختم به خیر شد، حاج قاسم بیست و یک سال در تهران حکم اخراج حتی یک نفر را امضا نکرد و میگفت: زن و بچه ی ایشون چه گناهی کردن؟
به همین خاطر پیشنهاد بازنشستگی یا جابجایی برای او میداد ...
نقل از :
محمدرضاحسنی دوست و همرزم شهید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
-
• اللهُمَأَرِنِیالطَّلْعَتَةالرَّشیدَة •
خدایا به من بنمایان آن جمال
با رشادت را... ♥🌿
دعایعهد✨
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
♥️✨.
•
دارم تمــام میشوم از دست روزگـار؛
کم آوردهام رضا جان...!🥺💔
پناهامن🌱..
•
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۴ به خانه رسیدند....شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. م
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۵
مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیزارم بره... نمیزارم...
آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟!
مهیا آرام خندید.
ــ اعتماد به نفست منو کشته...!
مهیا آرام از جایش بلند شد.
ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه!
شهاب، نگران سر جایش نشست.
ــ دراز بکش الان برات دارو میارم.
ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم.
ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی.من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری.
مهیا سری تکان داد.
شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه
پیچیده بود. نفس عمیقی کشید.
به آشپزخانه رفت.
ــ سلام!
شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند.
ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم...
مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت.
ــ بقیه کجان؟!
ــ مریم خونه پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند.
مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد.
ــ بگیر مادر برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید.
مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.سری تکان داد و از مادرش گرفت.
ــ خیلی ممنون!
ــ نوش جونت عزیزم!
مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت.
ــ بشینیم روی زمین؟!
ــ باشه.
هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست.
ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است.
چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد.
ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد.
ــ هیچی! بیخیال!
ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو!
ــ نمیشه...
ــ اذیت نکن بگو!
شهاب، به چشمان مهیا خیره شد.
ــ یعنی بگم؟!
ــ اره بگو!
_به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم!
مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت:
ــ من زشتم آره؟!
ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد:
ــ آخ آخ! چیکار کردی!!
مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند
ــ چی شده؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد.
ــ هیچی مامان! چیزی نیست!
شهین خانوم سری تکان داد.
ــ هی جونی... کجایی؟!
مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت:
ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی...
مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید.
ــ الان من زشتم؟!
شهاب خندید و با مهربانی گفت:
ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه!
از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2237
"روایتی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا(ع)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#تلنگر⚠️
روز قیامت
بعضیـها ناله میزنن
ای کاش با فلانی دوست نبودم
دوستی با اون منو از خدا
غافل کرد
اون دوست میتونه
همکلاسی یا یه رفیق مجازی باشه
یا حتی یه کانـال مستـهجن
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢«از شرارت تا کسب لقمه حلال»
🔹گفته بود هرکس سلاح تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است. آمده بودند و اسلحه تحویل داده بودند. حاجی به قولش وفا کرد و به تکتکشان اماننامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و در آمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفرههایشان.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از امامرضا پرسيدند: توکل یعنی چه؟
فرمودند: ‹ أنلاتخـٰافمعاللهأحداً🌿 ›
وقتی خدا را داری ؛
از هیچکس نترس:)♥️⛅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- براۍِمنکههواییمشهدتشدھام !
صفایِهیچکجا ، باحرمبرابرنیست :))🥲❤️🩹
شـاهخراسـان🌱..
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۵ مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی ز
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۶
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد.
شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد.
ــ دستت درد نکنه!
امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید.
شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
لبخندی روی لب های مهیا، نشست.شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت.
ــ برو استقبال شوهرت!
مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد.شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام! خسته نباشی!
ــ سلام خانومی! درمونده نباشی!
مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد:
ــ کی میرسه؟!
ــ چی؟!
ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم...
مهیا مشتی به بازویش زد.
ــ بی مزه!!
مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و بهدنبالش، به آشپزخانه رفت.شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد.
ــ شهاب برات چایی بریزم؟!
ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم...
مهیا سری تکان داد.صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید.
ــ نون بیارید خانما!
مهیا نان را برداشت.
ــ من میبرم.
به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد.با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند.شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طرف محسن رفت و روی شانه اش زد.
ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا...
محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد.
ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم...
شهاب تکه ای جوجه برداشت.
ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بالاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی
نداره...
ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور.
شهاب، جوجه دیگری برداشت.
ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟!
ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم!
همه به بحثشان می خندیدند....
شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد.با صدای محسن، همه سر سفره نشستند.
ــ اهالی خانه! شام آماده است.
شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند.بعد از شام همه در حیاط ماندند.مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد.همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد.شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد.
ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم.
مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست.
شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت.مهیا تا میخواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور
شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود.
ــ مهیا جان یه لحظه میای؟!
با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت.وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد.
ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟!
ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمیشد بلند شم.بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟!
ــ آره مهمه!
مهیا کنارش روی تخت نشست.
ــ بفرمایید در خدمتم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟