فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2237
"روایتی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا(ع)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#تلنگر⚠️
روز قیامت
بعضیـها ناله میزنن
ای کاش با فلانی دوست نبودم
دوستی با اون منو از خدا
غافل کرد
اون دوست میتونه
همکلاسی یا یه رفیق مجازی باشه
یا حتی یه کانـال مستـهجن
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢«از شرارت تا کسب لقمه حلال»
🔹گفته بود هرکس سلاح تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است. آمده بودند و اسلحه تحویل داده بودند. حاجی به قولش وفا کرد و به تکتکشان اماننامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و در آمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفرههایشان.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از امامرضا پرسيدند: توکل یعنی چه؟
فرمودند: ‹ أنلاتخـٰافمعاللهأحداً🌿 ›
وقتی خدا را داری ؛
از هیچکس نترس:)♥️⛅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- براۍِمنکههواییمشهدتشدھام !
صفایِهیچکجا ، باحرمبرابرنیست :))🥲❤️🩹
شـاهخراسـان🌱..
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۵ مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی ز
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۶
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد.
شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد.
ــ دستت درد نکنه!
امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید.
شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
لبخندی روی لب های مهیا، نشست.شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت.
ــ برو استقبال شوهرت!
مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد.شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام! خسته نباشی!
ــ سلام خانومی! درمونده نباشی!
مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد:
ــ کی میرسه؟!
ــ چی؟!
ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم...
مهیا مشتی به بازویش زد.
ــ بی مزه!!
مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و بهدنبالش، به آشپزخانه رفت.شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد.
ــ شهاب برات چایی بریزم؟!
ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم...
مهیا سری تکان داد.صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید.
ــ نون بیارید خانما!
مهیا نان را برداشت.
ــ من میبرم.
به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد.با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند.شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طرف محسن رفت و روی شانه اش زد.
ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا...
محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد.
ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم...
شهاب تکه ای جوجه برداشت.
ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بالاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی
نداره...
ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور.
شهاب، جوجه دیگری برداشت.
ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟!
ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم!
همه به بحثشان می خندیدند....
شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد.با صدای محسن، همه سر سفره نشستند.
ــ اهالی خانه! شام آماده است.
شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند.بعد از شام همه در حیاط ماندند.مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد.همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد.شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد.
ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم.
مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست.
شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت.مهیا تا میخواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور
شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود.
ــ مهیا جان یه لحظه میای؟!
با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت.وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد.
ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟!
ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمیشد بلند شم.بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟!
ــ آره مهمه!
مهیا کنارش روی تخت نشست.
ــ بفرمایید در خدمتم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2238
خاطره شنیدنی از آخرین باری که شهید زاهدی به زیارت گلزار شهدا رفت... سه روز قبل از شهادت
حاج قاسم سلام💔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
خدا میگه:✨
«من حَیثُ لا یَحْتَسِبُ»
یه جوری کمکت میکنم،
که فکرشم نکنی :))♥🌿
🔗.!𝆹𝅥 ᮫ ִ
ریا وَقتی قَشنگه؛
که بخوای برای امام زمان
خود نمایی کنی ، نه مردم:))🪴🧡
استـادپناهیـان✨...
محمدهادی تو راه اربعین؛
یه چفیه روسرش مینداخت تا چشماش
نامحرم نبینه ...👀
اعتقادداشتومیگفت: با نگاه به نامحرم ؛
راه شهادت بسته میشه..! ❤️🩹🧑🦯
-شهیدمحمدهادیذوالفقاری🕊..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگیِمنبرایتوتمامشدنینیست؛
من یک وقتهایی دلتنگتم،
اکثرِ وقتها دلتنگتر..🥲❤️🩹:))
امامرضایقلبم🌿..
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
_
هرکسیراسَرِچیزیوتمنایکسیست،
مابهغیرازتونداریمتمنایدگر..❤️🩹:))
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۶ مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۷
ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا...
مهیا ریز خندید.
ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟!
ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی...
به بازویش زد و با صدای بلند گفت:
ــ اِ شهاب...
ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی!
ــ خوبت شد..
صورتش را به عالمت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد.
ــ قهر کردی مثال؟!
مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم.
مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟!
شهاب که دید مهیا کامل جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه...
با این حرف شهاب، مهیا سریع سرپا ایستاد.
شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت:
ــ کجا میخوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟
شهاب بازوان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی!
مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد.
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم.
دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن...
هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟!
شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی میکرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود.
با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند.
مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری...
شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد.
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبر بشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست.
مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور!
و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن...
با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده.
شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.
ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم.
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2238
خاطره بازخواست شدن سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به علت خروج غیر قانونی از کشور به روایت شهید امیرعبداللهیان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo