eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💔 شهادت سنگ را بوسیدنے کرد؛ شهادت خاک ها را دیدنے کرد؛👌 در آنجایی که عقل و علم ماندند؛ شهادت عشق را فهمیدنے کرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میهمان شــ🕊ــهید پنجشنبه ها از شــــ💔ــهدای شـــهرستان شهید پرور 🌷 https://eitaa.com/piyroo
ahmadian-04.mp3
1.46M
🍃🕊روایت_ عاشقے #حاج محمد احمدیان 👌فوق العاده زیبا https://eitaa.com/piyroo
خدايا...🍃 دلم تنگ است هم جاهلم هم غافل نه در جبهه سخت مےجنگم نه در جبهه نرم...👣 كربلاۍ حسین(ع) تماشاچۍ نمیخواهد يا حقے یا باطل...🌓 راستۍ من کجا هستم؟! #شهید_عباس‌دانشگر... https://eitaa.com/piyroo
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حےعلےالصلاه اذان بسیار زیبا با صدای ملکوتی #شهیدحامدبافنده 🏴 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  💠  از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! 🌸 اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام  بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌸 دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار  همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت  خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از  از کوچه گذشتم... 🌸 به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت:  و  در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌸 به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! ؟! برای  خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌸 به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و  شهید می آمد! صدای  و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم!  شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌸 ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🌸 هفتمین کوچه انگار  بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و  تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌸 هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار  پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را ! آنها که اهل  به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌸 پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم  وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از  تا ! فاصله زیاد بود... 🌸 دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با  چه کردم! تمام شد...  💠 از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت...  گاهی،نگاهی...🌹  روحشون شاد اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّـدٍ وَّ آلِ مُحَمـَّد وعَجـِلْ فَرَجَهُم https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و بیست و چهارم: رطبِ نخورده و دهان سوخته بساطی داشتیم با خواب های رنگی و جوراجوری که خیلی از شب ها می دیدیم. یه شب خواب دیدیم. عراقیا مقدار زیادی رطب تازه؛ آبدار و خوش آب و رنگ برامون اوردن و ما هم یه شکم سیر از اونا خوردیم. صبح که شد رفتم پیش یکی از بچه های استان بوشهر بنام شیرالی ، خیلی با هم صمیمی بودیم و دستی تو تعبیر خواب داشت و کم و بیش خوابای رنگی ما رو تعبیر می کرد. گفتم دیشب خوابی دیدم ببین تعبیرش چیه. گفت بفرما. خواب دیدم عراقیا مقدار زیادی برامون رطب تازه ؛ حرفمو قطع کرد و گفت نگو نگو رحمان ادامه نده. گفتم مگه چیه؟ تعبیرش چیه که بهم ریختی. گفت رحمان خودت صبر کن و ببین. امروز پدری ازمون درمیارن که نگو. چهار ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم: آخه این چه خوابی بود دیدم؟ مرد حسابی بیکاری؟! یا خواب نمی بینی، اگر هم می بینی اینجوری. خلاصه چشمام دوخته شده بود به در که کی باز میشه و قراره چه اتفاقی بیفته. چشمتون روز بد نبینه. وقت هواخوری که شد. دیدم بزن بکوب شروع شد. از آسایشگاه نُه شروع کردن بچه ها رو بیرون اوردن و تو محوطه خاکی می غلتوندن و با کابل می زدن. بعدش آسایشگاه هشت و آخرشم ضیافت رطب به ما رسید. نمی دونم دلشون از چی پر بود و چه اتفاقی افتاده بود که اون روز وحشی شده بودن و اون معرکه رو راه انداختن. ولی معمولا اینجور وقتا که بدون بهانه و با تعداد زیادی می ریختن تو بچه ها و می زدن متوجه می شدیم که ایران یه عملیات انجام داده و اینا بدجوری شکست خوردن. همه رو بردن بیرون و دستور دادن تو خاکا غلت بزنیم و تا جون داشتیم با کابل کتک خوردیم و بدون استفاده از دستشویی و حموم با همون خاک و خوله های بدن و لباسامون انداختمون تو آسایشگاه. اینم نتیجه خواب رطب خوردن رحمان خان! ادامه دارد ⏪ 🏴 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا