eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
34.9هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شب تو خواب دیدمش بهش گفتم : محمد رضا اینقدر از حضرت زهرا (س) دم زدی آخرش چی شد گفت: همین که توی بغل پسرش حضرت مهدی (عج) جان دادم برایم کافیست https://eitaa.com/piyroo
📸 تصویری از ۴ فرزند سردارسلیمانی بر سر مزار پدر❤️ در حاشیه رونمایی از سنگ جدید مزار سردار سلیمانی https://eitaa.com/piyroo
🔥نشانه های اسرافکار 🌻امام صادق علیه السّلام فرمودند: للمُسرِفِ ثَلاثُ عَلاماتٍ: ⭕️یشتَری ما لَیسَ له، ⭕️و یَلبَسُ ما لَیسَ لَهُ ⭕️و یَاکُلُ ما لَیسَ لَه؛ 🚫اسرافکار سه نشانه دارد: 1.👈 چیزی می خرد که در شأن او نیست؛ 2.👈چیزی می پوشد که در شأن او نیست؛ 3.👈چیزی می خورد که در شأن او نیست. 📚تفسیر نورالثقلین، ج1، ص772 📖شرح حدیث: اسراف که به معنای ولخرجی، هدر دادن نعمتهای خدا و مصرف بیهوده می باشد، ناپسند است و در قرآن کریم از آن نهی شده است. در این حدیث، از جمله حدود و شاخصهای نشان دهنده ی اسراف و اسرافکار، خریدن، پوشیدن و خوردن چیزی بیان شده است که برای او و در شأن او نیست. برای مثال، کسی که زندگی متعادلی دارد و درآمدش اندک است، برگزاری مهمانی باشکوه و تجمّلاتی و پذیرایی از مهمانان با غذاها و میوه های گران قیمت، اسراف است، یا کسی که زندگی و امورش با یک ماشین معمولی می گذرد، خریدن یک ماشین بسیار گران قیمت، اسراف محسوب می شود. در زندگی برخی افراد ثروتمند، آن قدر مواد غذایی و مصرفی دور ریخته می شود که با آن زندگی بعضی خانواده ها را می توان تأمین کرد و این، مصداق روشن اسراف و تبذیر است. باید در مصرف آب شُرب و آب برای وضو و غسل نیز قناعت کرد. لباسی را که قابل پوشیدن است، نباید دور ریخت. وسایل منزل را که سالم و قابل استفاده است، فقط به دلیل چشم و هم چشمی با دیگران، نباید کنار گذاشت و وسایل جدید خرید. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و پنجاه و هفتم: فرار دانشجوئی (۸) دژبان ترسید بیاد داخل نخلستان و برگشت. توی مسیر هاشم رو دیدم. گفتم از مسعود چه خبر؟ گفت نتونست فرار کنه. دلم خیلی براش سوخت. با خودم می‌گفتم در این مدت فرارِ ما او حتما داره کتک می خوره. شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به برکه‌ای که پر از گِل و جلبک بود. هاشم کمی آب خورد و به منم گفت بخورم. ولی من نتونستم. هاشم بلافاصله بالا اورد و حالش بد شد. مقداری دویدیم به یه دیوار فنسی رسیدیم از اون بالا رفتم و پریدم اون طرف. هاشم دستش شکسته بود نتونست بالا بیاد. اصلا متوجه هاشم نشدم هاشم داد زد احمد برگرد. برگشتم و با یه دست کمکش کردم و اونو بالا کشیدم. هاشم نتونست خودش رو نگه داره و از اون بالا با کمر خورد رو زمین. جای موندن نبود دو‌تایی شروع کردیم به دویدن. فاصله درختا با هم زیاد بود و راحت نمی تونستیم خودمون رو استتار کنیم. کل نخلستان توسط عراقیا محاصره شده بود. تصمیم گرفتیم خودمون رو دفن کنیم شاید اینجوری تا شب نتونن ما رو پیدا کنن. سطح زمین پر از شیار بود. تصمیم گرفتیم کفِ یکی از شیارها رو بکَنیم تا بتونیم خودمون رو داخلش زیر خس و خاشاکا پنهان کنیم. چیزی شبیه یه قبر کندیم و هر چه از دستم برمیومد از برگ و چوب و خاشاک روش ریختم و از هاشم هم خواستم همین کار رو بکُنه. قبرِ من خیلی خوب شده بود و کاملا پنهان شده بودم ولی مخفیگاه هاشم زیاد جالب نبود و چون دستش شکسته بود نتونست زیاد بکَنه و یه گودال کوچیک کند و توش قایم شد. مرتب زیر خس و خاشاکا ذکر می‌گفتیم. بعثیا چند بار از بالای سرمون رد شدن ولی متوجه ما نشدن. فرمانده‌شون بشدت عصبانی بود و داد و بیداد می‌کرد. ساعتی گذشت. نفسم داشت بند میومد و مرگ رو تو یه قدمی خودم می دیدم. راستش اگه دست خودم بود بین مرگ و اسارت حتما مرگ رو انتخاب می‌کردم ولی همه چیز دست خدا بود. ناگهان یکی از نگهبانا متوجه هاشم شد و داد زد «واحدهم اهنا» یکی‌شون اینجاس. هاشمو بیرون کشیدن و چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود خیلی زود پیدام کردن و از زیر اون همه چوب و خاشاک وگِل کشیدنم بیرون. طبق معمول شروع کردیم فیلم بازی کردن و خودمو به مرگ زدم. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودن که شروع کردن به زدن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
سال تحصیلی تازه شروع شده بود که شور اعزام درد دل رضا افتاد. یک روز از مدرسه که آمد، گفت: مادر! من می خواهم به جبهه اعزام شوم. هر چه بهانه آوردم که سنت کم و قد و قواره ات کوچک است، زیر بار نرفت. می گفت: بعد از دستور امام مبنی بر پر کردن جبهه ها درنگ جایز نیست. من به شما ثابت خواهم کرد، علی رغم قد کوچکم قدرت جنگیدن با دشمن را دارم. خیلی جدی نگرفتم. یک روز آمد و گفت: من . خواستم سر به سرش بگذارم. گفتم: لب تر کن همین امروز می روم خواستگاری. می گفت: من عاشق خدا، ائمه و امام زمان (عج) شده ام و تا به معشوقم یعنی الله نرسم آرام نمی گیرم. هر وقت مقابل خاسته اش مقاومت می کردم، می گفت: مادر! تو نمی خواهی خون بهای من خدا باشد. پدرش حرفی نداشت. اما مراعات دل من را می کرد. حاضر شد در عوض نرفتن به جبهه برایش موتور و حتی ماشین بخرد؛ اما رضا واقعا عاشق شده بود. یک روز گفت: من می توانم به جبهه بروم اما رضایت شما برایم مهم است. پدرش هم راضی شد. می گفت: رضا نه مال شما و نه مال من؛ بلکه برای خداست. راضی ام به رضای خدا. ظاهرا خدا می خواهد امانت دوازده ساله اش را پس بگیرد. روز اعزام با وجود مخالفت مسئولین اعزام، سماجتش و البته اصرار من، کار خود را کرد. او همان طوری که پشت پیراهنش نوشته بود، مسافر_کربلا بود. شهید_رضا_پناهی سیره_اعتقادی_شهدا راوی: مادر شهید کتاب_عارف_دوازده_ساله ؛ شهید رضا پناهی/نویسنده: سید حسین موسوی/ ناشر: شهید کاظمی/ چاپ دوم-زمستان 1398؛ صفحه 37-41. https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁❤️
💢براے راے دادن دنبال مُدرس می‌گردید؟ مرحوم مدرس در مجلس تنها بود اڪثریت او را همراهے نمیڪرد اما آنچان انسانے حُر و آزاده بود ڪه بدون همراهے او حتے اڪثریت هم توان مقابله راحت با او را نداشتند . وقتی در مجلس، طرفدار به صورت مدرس سیلے زد شهر به آشوب و بلوا افتاد . چاره اے نداشت جز تبعید و در نهایت ترور ناجوانمردانه او، پیرمرد نحیف مایه عذاب رضاشاه بود . در انتخابات دنبال مدرس باشید پیدا نشد هرڪه بیشتر به او شباهت دارد پیدا نشد هرڪه به او نزدیک تر است پیدا نشد لااقل نقطه مقابل مدرس را به مجلس نفرستید https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷27 بهمن سالروز شهادت عارف واصل شهید گرامی باد🌷 💐آقا بگردید در تهران و ببینید شبیه این احمد آقا را پیدا می کنید!؟ (از بیانات آیت الحق استاد حق شناس) https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
🌷 اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت بر مي گشتيم. موقع صبح بود که به ورودي نجف و کنار رسيديم. هادي به راننده گفت: نگه دارتعجب کرديم. گفتم: اينجا چه کار داري؟ گفت: مي خواهم بروم وادي السلام گفتم: نمي ترسي اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توي . هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدت ها در ساعات به وادي السلام مي رفته و بر سر مزاري که براي مشخص کرده بود مشغول عبادت مي شده. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo