eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 💠 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت766 🎥 🏴 السلام علیک یا اباعبدالله ▪️ کشف پیکر مطهر یک شهید در محور با و در آستانه ماه محرم الحرام ۱۴۴۲ 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🕊 فرزند غلامعلي و معصومه شهروي، در دوم دي ماه سال1341 در خانواده اي زحمتكش در روستاي كرند در دو كي ل ومتري شمال غربي گرمسار به دنيا آمد. در كودكي به بيماري سختي مبتلا شد كه اميدي به زنده بودنش نبود ولي خواست خدا بود كه اوبماند.عبدالله در هفت سالگي به مدرسه رفت و دوران تحصيلات ابتدايي را درروستاي خود گذراند. بود. به افراد مسن خيلي احترام ميگذاشت و در كارها به آنها كمك مي كرد.عبدالله ديپلمش را در رشته ي ساختمان گرفت . در طي اين سال ها علاوه بر درس خواندن، در كار كشاورزي و دامپروري به پدرش كمك مي كرد و با شروع حركت انقلابي مردم، در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد. بعد از آن كه دانشجويان پيرو خط امام لانه جاسوسي آمريكا راتسخيركردند، گروه ها، احزاب و جمعيت هاي مختلفي از سراسر كشور به حمايت ازاين اقدام انقلابي به تهران مي رفتند . يك روز هم عبدالله با تعدادي ازدوستان خود از گرمسار با پاي پياده به طرف لانه جاسوسي در تهران به راه افتادند و پس از اعلام حمايت حضوري، به منزل برگشتند . اين حركت دانشجويان آن قدر بزرگ و مهم بود كه امام خميني آن را به انقلاب دوم تعبير كردند.بعد از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي در هفتم آذر ماه سال1360 عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرمسار شد و مدت دوماه آموزش عمومي را در پادگان آموزش شهيد محمد منتظري قم گذراندو بعد از آموزش به جبهه رفت. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊#شهیدعبدالله_شهروي فرزند غلامعلي و معصومه شهروي، در دوم دي ماه سال1341 در خانواده اي زحمتكش در روست
عبدالله بيشتر وقتش در جبهه بودو درجبهه با اين كه فرمانده گردان بودنقش پدر را براي رزمنده ها ايفا مي كرد. به طوري كه در شب به همه ي چادرها سر مي زد و مواظب آنها بود.زماني كه در كردستان بودبه عمليات برون مرزي مي رفت. براي ماه ها امكان تماس يا دادن نامه نبود .بنابراين چند نامه مي نوشت و در مقر اصلي در قرارگاه رمضان مي گذاشت وبه دوستانش سفارش مي كرد، هر موقع نامه اي از خانه برايش آمد، يكي ازاين نامه ها را به عنوان پاسخ به آدرس منزل بفرستند.او در عمليات هاي زيادي از جمله كربلاي 1،كربلاي 5والفجرشركت داشت.در فرودين ماه سال 1365 به منطقه جنوب اعزام و در تيپ 21 امامرضا(ع) در گردان قائم (عج) به عنوان فرمانده گروهان مشغول شد . درهمان سال در كنكور سراسري شركت كرد و در دانشگاه شهيد مهاجراصفهان در رشته ساختمان پذيرفته شد، ولي ترجيح داد در جبهه بماند. باتاسيس تيپ مستقل 12 قائم آل محمد- عجل الله تعالي فرجه الشريف در مرداد ماه همان سال با رشادت و دلاوري - كه از خود بروز دادبه فرماندهي گردان امام سجاد (ع) منصوب شد.او سي و هشت ماه از عمر شصت ماهه اش در سپاه را داوطلبانه درجبهه هاي غرب و جنوب گذراند.شب عمليات كربلاي 5 گردان عبدالله به محاصره دشمن بعثي درآمد. عبدالله بچه ها را يكي يكي از مسيري كه فقط امكان تردد يك نفر بود به عقب فرستاد. يك دستگاه تانك هم آتش گرفته بود و منطقه را مثل روز روشن كرده بود. فاصله ي زيادي با دشمن داشتند.تقي و عبدالله و يك بيسيم چي آخرين نفرهايي بودند كه بر مي گشتند.نزديك همان تانك سرانجام در بيست و سوم دي ماه سال 1365آتش گرفته گلوله اي به چشمش اصابت كرد و به شهادت رسيد. بعد از شهادتش فهميدم او فرمانده گردان بود. » : پدر شهيد بيان مي كندچون هر وقت از او مي پرسيدم: چه كار مي كني؟ مي گفت : هيچي ! همون كاري كه ديگران مي كنند. آنقدر راز دار بود كه كوچكترين خبرهاي جبهه و جنگ را به كسي نمي گفت، مگر به كسي كه مورد اطمينانش بود. 📜 در بيان مي كند كه تمام جان و مال خود را در قبال اين انقلاب فدا كرديد- از ولايت فقيه و امام عزيز پيروي كنيد و هميشه يار و ياورشان باشيد و از آنها جدانشويد. وحدت خود را حفظ كنيد. مساجد را پرنماييد و نگذاريد مساجدخالي بماند، چون انقلاب از درون همين مساجد و جماعت ها به وقوع پيوست. از تفرقه و جدايي پرهيز نماييد كه دشمنان اسلام مي خواهند بين ما تفرقه باشد. نمازهايتان را به جماعت بخوانيد و هميشه به نماز جمعه برويد و از رفتن فرزندانتان به جبهه هاي حق عليه باطل جلوگيري نكنيد .امام را دعا كنيد. اي رزمندگان عزيز، اطاعت از ولايت فقيه كنيد و از حرف فرمانده پيروي كنيد و آن را اجرا كنيد و براي اسلام پيكار كن يد . برادران عزيز، سپاه را بايد به صورت حوزه علميه درآوريد و تقوا و علم را پيشه خودسازيد.مادر عزيزم، اگر خواستي گريه كني براي امام حسين (ع) گريه كن و برادر عزيزم محمد هميشه علم بياموز 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🚩 https://eitaa.com/piyroo
ایستادن پای امام زمان خویش امروز ۴ شهریور سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم ♦️ به نیت تعجیل در امر فرج ♦️ سلامتی رهبرمون ♦️ عاقبت بخیری همه ما ♦️ وسلامتی همه عزیزان و دفع بیماری کرونا 🚩 https://eitaa.com/piyroo
💠 💠 ☑️ مهلت دادن خدا 🔰 امام حسین علیه السلام : 💢 اَلاستِدراجُ مِنَ اللّهِ سُبحانَهُ لِعَبدِهِ أن يُسبِغَ عَلَيهِ النِّعَمَ ويَسلُبَهُ الشُّكرَ؛ ✍ خدعه (و مهلت دادن) خدا به بنده آن است كه نعمت فراوان ومستمر به او رساند و سپاسگزارى را از او بگيرد. 📚 گزیده تحف العقول، ص ۳۸ 🚩 https://eitaa.com/piyroo
عبدالله را به زینب سپرد و راهی میدان شد؛ سن و سالش به جنگ نمیخورد اما عاشقی سن و سال نمیشناسد ... روز پنجم یادی کنیم از عاشقانی که دست به شناسنامه بردند تا راهی کربلای ایران شوند! 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا