eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سردار شهید محمود شهبازی 🔸قبل از شروع عملیات فتح مبین، به آقای بروجردی گفته بود: برادر محمد! 🔹من خیلی نگرانم که مبادا در گذر زمان بار دیگر تاریخ تکرار بشود و بر سر این همان بیاید که بر سر حکومت امیر المومنین (ع) آمد.😔😔 🔸به همین دلیل هم از خدا می خواهم هر چه زودتر مرا از این دنیا با ببرد تا نمانم و شاهد تکرار تاریخ نباشم.» 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دل شهید با مولایمون آقا جان تو که از آخر گره رو وا میکنی پس چرا امروز فردا میکنی بالاخره روز گره باز شد😭 ان شاءالله گره ما هم باز بشه😭 مدافع حرمی که در روز عرفه مانند حضرت علی اصغر (ع) شهید شد شهید مرتضی عطایی از فرماندهان لشکر فاطمیون بود که در روز 21 شهریورماه سال 95 مصادف با روز عرفه در منطقه لاذقیه به دوستان شهیدش پیوست. شهید عطایی متولد سال 1355 و اهل مشهد بود که با عنوان نیروی افغانستانی وارد لشکر فاطمیون شد. همسر شهید عطایی گفت: خبر دادند مرتضی شهید شده پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ گفتند به گلو😔 سرم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا شکرت 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿چقدر خوبه ڪه بعضے آدماے خوب، بدون اینڪه خودت بفهمے توے زندگیت ظاهر میشن و زندگیت رو تغییر میدن اون وقته ڪه میفهمے خدا، خیلے وقته جواب دعاهات رو، با فرستادن بنده هاش داده. مثل 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
جاذبه ها ، همیشه به سمت پایین نیستند!! کافیست پیشانیت به خاک باشد به سمت آسمان خواهی رفت ... عراق ، پاسگاه زید ، ۲۳تیر ۱۳۶۱ عملیات_رمضان از میان ۱۵۰ داوطلب ۲۰ نفر از آنان اجازه ی عبور از میدان مین داده می شود و اغلب این ۲۰ نفر به شهادت رسیدند. تصویر یکی از تخریبچی ها که به حالت سجده به شهادت رسیده است. عکاس : علی فریدونی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید: -استاد مهرابی؟؟ ترنج نخودی خندید و گفت: -استاده دیگه. امشب اینطوری نگی زیاد خوشش نمی اد -اِ پس حتما می گم. -وای دوباره این بدبخت اومد اینجا. ترنج این بار بلند خندید و گفت: -نه بابا استادمه دیگه زشته این کارا. ماکان خندید و گفت: -ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم. ترنج چانه اش را خاراند و گفت: -پس پایه ای؟ -ببین داری من و منحرف میکنی ترنج زد به بازوی ماکان پیشنهاد از خودت بود مثل اینکه.سوری هر دو را صدا زد. -ماکان ترنج کجا موندین پس؟ مهمونا آمدن. ماکان بازوی ترنج را گرفت و به طرف در کشید و گفت: -بدو که داد مامان در اومد. ترنج دست ماکان را کشید و گفت: -صبر کن کفشام. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد با خنده صندل هایش را از توی کمد برداشت و پوشید و بعد دوید و دست ماکان را گرفت و گفت: -بریم. صدای همهمه مهمان ها از پائین می آمد. ترنج نفس عمیقی کشید و پا روی اولین پله گذاشت: -ترنج بازی شروع شد. لبخندی چسباند روی صورتش و همراه ماکان پائین رفت.عمه هما و عمو محمود از راه رسیده بودند. از وقتی ترنج توی خانواده حجاب را انتخاب کرده بود گه گاه متلک هایی از اطراف به گوشش می خورد ولی بی خیال رد میشد. اغلب توی مهمانی های خانوادگی که خدا را شکر تعدادشان کم بود جاخالی می داد. خصوصا که برای بعضی حرفهایشان دلیل نداشت و نمی توانست چیزی بگوید ولی همان حرفها باعث شده بود بیشتر از استاد مهران سوال کند و بیشتر بداند که چرا باید حجاب داشته باشد. جوانترها بیشتر سر به سرش می گذاشتند. خصوصا کسرا و شایان پسر عمه اش که سنشان به او نزدیک تر بود و از وقتی پایشان به دانشگاه باز شده بود تحت تاثیر حرفهایی که تو بعضی جمع های دانشجویی رد و بدل میشد به از او ایراد می گرفتند. ترنج مطمئن بود که پر کسرا و خصوصا شایان به او خواهد گرفت برای همین خودش را برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بود. بعد از احوال پرسی و سالم علیک مهمان ها به پذیرائی راهنمایی شدند. شیوا دختر عمه ترنج بیست و پنج سال داشت و لیسانس پرستاری داشت در حال حاضر هم توی یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻