eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
. رفیقش‌مےگفت: . درخواب‌محسن‌رادیدم‌ڪہ‌مےگفت: . هرآیہ‌قرآنےڪہ‌شمابراےشهدامےخوانید . دراینجاثواب‌یڪ‌ختم‌قرآن‌رابہ‌اومےدهند . ونورےهم‌براےخواننده‌آیات‌قرآن . فرستاده‌مےشود ... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
دنیا برای تو قفسی بود که حتی هیچ گنجشک کوچکی تحملش را نداشت؛ چه برسد به تو که سیمرغی بودی. همه به من می‏گویند خوش به حالت که شهید داده‏ ای؛ اما من می‏ترسم از این بار امانتی که برایم گذاشته‏ ای. من دلهره دارم از این میراث گرانبهایی که زانوانم را به لرزه انداخته است.می‏خوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی. نوری هِریس🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
*شهیدی که از بی کسی برای آب نامه می نوشت* 🌹شهید *«یوسف قربانی»* در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثه‌ای ازدنیارفت ویوسف و برادرش راباهمه دردهاو رنج‌هایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت.با پیروزی انقلاب وسپری شدن دوران ستمشاهی،یوسف نیز همراه دیگرفرزندان مستضعف امام پابه عرصه انقلاب گذاشت.در همین سال‌هابرادریوسف در حادثه‌ای درگذشت. همرزم یوسف می‌گوید:هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد.باخودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت:من برای آب نامه می‌نویسم.کسی را ندارم که!! اوسرانجام درعملیات کربلای پنج، درشلمچه به شهادت رسید.چند دقیقه قبل ازعملیات،یکی از همرزمان خبرنگارش ازاوپرسیده بود:آقایوسف!غواص یعنی چی؟ اوپاسخ داده بود:غواص یعنی *مرغابی امام زمان عج‌الله.* روحش صلوات 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ماکان با لبخندی که نمی توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت: "چطور این همه وقت نفهمیدم؟ سه سال. بیچاره خواهر کوچولوم. باید ارشیا رو یه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف." از پله پائین رفت. مادر و پدرش هنوز توی سالن نشسته بودند. ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش. -بابا مسعود به ماکان نگاه کرد. -چیه؟ ماکان کمی حرفش را توی دهان چرخاند و گفت: -یه خواستگار برا ترنج پیدا شده و بعد از این حرف به پله نگاه کرد.سوری خانم با تعجب پرسید: -خود ترنج بهت گفت؟؟ ماکان خنده اش گرفت. -نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت. مسعود عینکش را برداشت و گفت: -خودت می دونی ترنج نمی خواد ازدواج کنه. -بله می دونم. -خوب چرا بش نگفتی؟ -خوب خودش می دونست. سوری خانم باز هم با تعجب گفت: - می دونست؟ ماکان سر تکان داد که مسعود پرسید: -پس آشناست 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان به پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: -ارشیا. سوری خانم واقعا شوکه شده بود ولی مسعود با لبخند به پشتی مبل تکیه داد و گفت: -پس بالاخره گفت ماکان و سوری خانم این بار با دهان باز به مسعود نگاه کردند. سوری خانم با لکنت گفت: - تو... می دونستی. مسعود یک نگاه به همسرش و یک نگاه هم به ماکان انداخت و گفت: -نه کاملا. ولی از رفتارش حدس زده بودم. کاملا معلومه بی تجربه اس تو این زمینه و زیر لبی خندید. به دنبال او ماکان هم خنده اش گرفت. ولی سوری خانم با جدیت گفت: -کجاش خنده داره؟ مسعود به چهره جدی همسرش نگاه کرد و گفت: -اخم نکن سوری جان بین دو ابروت خط می افته. سوری خانم فورا اخمش را باز کرد. ماکان خنده اش بیشتر شد و این بار سوری خانم هم خندید. ماکان در همان حال پرسید: -پس راضی هستین؟ سوری خانم نگاهی به مسعود انداخت و گفت: - کی از ارشیا بهتر. الان نزدیکه ده ساله داره تو این خونه می ره و میاد. خونواده اشم که دیده و شناخته. و رو به همسرش پرسید: -نظر تو چیه؟ -منم حرفی ندارم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد رو به ماکان گفت: -به ترنج گفتی؟ -نه هنوز. -خوب نظر اون شرطه. -حالا بذارین بیان. -نه بابا نمی شه . بگیم بیان بعد ترنج راضی نباشه اونوقت زشته چشممون تو چشم هم می افته. غریبه نیستن که بگیم جلسه اوله واسه آشنائیه. ماکان فکر کرد و گفت: -من با ترنج صحبت می کنم. و با خودش گفت:انگار تنها کسی که از دل ترنج خبر داره منم. چقدر تو داره این دختر. بعد هم شب بخیر گفت و رفت که بخوابد. حالا نمی دانست چطور به ترنج بگوید. ***ارشیا آرام وارد خانه شد. چراغ ها هنوز روشن بودند و معلوم بود اهالی خانه هنوز بیدارند. آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.مهرناز خانم با دیدن ارشیا به طرفش امد و او را در آغوش گرفت. -سلام مامان -سلام کوفت کاری. سلام و... ارشیا مادرش را از خودش جدا کرد و با چشمانی شوخ به او نگاه کرد: -از استقبالتون ممنون. چشمان مهرناز خانم به اشک نشسته بود.: -تازه اینم کمته. باید یه کتک مفصل بخوری. آخه بی خبر می ذاری می ری نمی گی دل من هزار راه میره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت