🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_495
ماکان باز هم به لیوان نگاه کرد و گفت:
-عمرا
و بعد هم بلند شد و برای خودش یک چای دیگر ریخت.
مسعود داشت میز را ترک می کرد که به ترنج گفت:
-دیرت نشده می خوای برسونمت.
ترنج ته مانده چایش را سر کشید و در حالی که سعی می کرد نگاهش به ماکان و پدرش نیافتد گفت:
-نه ارشیا میاد دنیالم.
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و با بدجنسی گفت:
-حالا چرا شبیه پرتقال خونی شد؟
ترنج مثل فنر از جا پرید و رفت سمت در آشپزخانه و بدون اینکه به ماکان نگاه کند گفت:
-وقتی میز و جمع کردی می فهمی.
مسعود هم رفت سمت ترنج و دستش را انداخت روی شانه او و در حالی که سر ترنج را می بوسید گفت:
-خوبه مثل تو بی حیا باشه.
ماکان دستش توی هوا خشک شد.
و با چشمانی گرد شده به پدرش خیره شد. و بعد با حالت مثلا دلخوری گفت:
-بابا مطمئنی من بچه سر راهی نیستم؟
مسعود و ترنج هر دو خندیدند که گوشی ترنج زنگ خورد و قطع شد. ترنج دست پاچه شد:
-وای ارشیاست.
بعد دوید طرف چادر و وسایلش که کنار در گذاشته بود. ماکان از توی آشپزخانه داد زد:
-نترس در نمی ره. تا آخر عمر بیخ ریشته.
ترنج نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_496
-ببینین بابا.
مسعود رو به ماکان گفت:
-اول صبحی دخترمو اذیت نکن.
ماکان با لحن خنده داری گفت:
-به خدا اول صبحی اینقدر نوشابه نزنین واسه معده خوب نیست.
ترنج داشت می خندید که ماکان دوباره گفت:
-زیادم به حرفم اطمینان نکن. اگه قرار باشه هر روز اینقدر حیرونش کنه قول نمی دم تا اخر عمر بیخ ریشت بمونه.
ترنج که انگار فراموش کرده بود ارشیا جلوی در منتظرش است دوباره دست پاچه شده و به سرعت از پدرش و
ماکان خداحافظی کرد و دوید سمت در حیاط.
ارشیا توی ماشین منتظرش نشسته بود.
با دیدن او لبخند پهنی روی صورتش شکل گرفت.
اثر خنده چند لحظه پیش هنوز روی صورتش مانده بود.
در را باز کرد و آرشیوش را گذاشت روی صندلی عقب بعد هم با سرعت روی صندلی جلو نشست و سلام کرد.
ارشیا با لبخند چند لحظه ای نگاهش کرد و گفت:
-اول صبحی حسابی سر حالی ها.
ترنج خنده آرامی کرد و گفت:
-از دست این ماکان معرکه گرفته بود.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-پس معرکه هم می گیره؟
ترنج با خنده شروع به تعریف آنچه موقع صبحانه اتفاق افتاده بود کرد و ارشیا هم ماشین را به راه انداخت و رفت
سمت دانشگاه.
با لذت به حرف زدن ترنج گوش داد و وقتی ترنج گفت:
-منو همین جا پیاده کن.
به خودش امد و ماشین را نگه داشت.
ترنج داشت پیاده می شد که ارشیا گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_497
-ترنج اینجوری نمی شه باید یک فکر دیگه بکنیم. من خیلی ناراحتم تو باید بین راه پیاده بشی و با تاکسی بیای.
ترنج لبخندی زد و گفت:
-بابا من عادت دارم مهم نیست.
ارشیا اخم ظریفی کرد و گفت:
-خیلی هم مهمه. اون موقع من نبودم که تو تنها می امدی حالا که من هستم باید یه فکر دیگه بکنیم.
ترنج آرشیوش را برداشت و گفت:
-اگه قراره کسی نفهمه چاره دیگه ای نداریم.
ارشیا فکری کرد و گفت:
-اگر عقد محضری کرده بودیم مشکلی نداشت. ولی ما هنوز نامزدیم می دونی به منم یک کم گیر می دن اگه خیلی با
دانشجو ها صمیمی بشم.
ترنج در را بست و از پنجره رو به ارشیا گفت:
-می دونم صبر می کنیم بعد از عقد محضری به همه می گیم که خیال جفتمون راحت باشه خوبه؟
ارشیا ناچار سری تکان داد و گفت:
-فعلا راه دیگه ای نداریم.
ترنج با لبخند خداحافطی کرد و کمی از ماشین فاصله گرفت و در انتظار تاکسی ماند.
بعد از اینکه سوار شد ارشیا پشت سرش به راه افتاد تا ز مانی که جلوی دانشگاه از تاکسی پیاده شد.
ارشیا با خیال راحت وارد دانشکده شد.
ترنج این بار بدون اینکه منتظرش بماند وارد دانشکده شد.
وقتی رفت توی کلاس مهتاب را بر خلاف همیشه کسل و بی حال دید. چند روزی بود که مهتاب حال روز درست و حسابی نداشت.
کنارش نششت و سلام کرد.
-تو فکری!
مهتاب سر چرخاند و نگاهش کرد و بعد از آه کشیدن گفت:
قوز بالای قوز شنیدی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1212
⸤قـ📖ـࢪآن⸣ می آوردن پسٺ نگیـ🚫ـرن!
⸤لابے⸣ میڪنن پسٺ بگیرن . . (:🖐🏽
🎞¦↫#استورے'
🗣¦↫#حاجحسینیڪتا'
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خسته پر انتظارم مال تو
یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو
آرزویم هیچ، قلب بیقرارم مال تو!
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
رزق ما نبود،
که جرعه نوش بزم شما گردیم...
پس به لقمه ای معرفت
مهمانمان کنید ،
شاید که تشنگی حرص
ما را به سراب پندار نکشاند...
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo