eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ترنج اینجوری نمی شه باید یک فکر دیگه بکنیم. من خیلی ناراحتم تو باید بین راه پیاده بشی و با تاکسی بیای. ترنج لبخندی زد و گفت: -بابا من عادت دارم مهم نیست. ارشیا اخم ظریفی کرد و گفت: -خیلی هم مهمه. اون موقع من نبودم که تو تنها می امدی حالا که من هستم باید یه فکر دیگه بکنیم. ترنج آرشیوش را برداشت و گفت: -اگه قراره کسی نفهمه چاره دیگه ای نداریم. ارشیا فکری کرد و گفت: -اگر عقد محضری کرده بودیم مشکلی نداشت. ولی ما هنوز نامزدیم می دونی به منم یک کم گیر می دن اگه خیلی با دانشجو ها صمیمی بشم. ترنج در را بست و از پنجره رو به ارشیا گفت: -می دونم صبر می کنیم بعد از عقد محضری به همه می گیم که خیال جفتمون راحت باشه خوبه؟ ارشیا ناچار سری تکان داد و گفت: -فعلا راه دیگه ای نداریم. ترنج با لبخند خداحافطی کرد و کمی از ماشین فاصله گرفت و در انتظار تاکسی ماند. بعد از اینکه سوار شد ارشیا پشت سرش به راه افتاد تا ز مانی که جلوی دانشگاه از تاکسی پیاده شد. ارشیا با خیال راحت وارد دانشکده شد. ترنج این بار بدون اینکه منتظرش بماند وارد دانشکده شد. وقتی رفت توی کلاس مهتاب را بر خلاف همیشه کسل و بی حال دید. چند روزی بود که مهتاب حال روز درست و حسابی نداشت. کنارش نششت و سلام کرد. -تو فکری! مهتاب سر چرخاند و نگاهش کرد و بعد از آه کشیدن گفت: قوز بالای قوز شنیدی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻