eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#معرفی_شهید #قسمت_6⃣ بسم الله الرحمن الرحیم🌸 در سال 1364 به همراه سه تن از برادران سپاه براي اول
⃣ در عمليات هاي مختلف از جمله: محرم،  بدر، خيبر، كربلاي 3 و 4و 5 شركت فعال داشت. علاوه بر كمك به رزمندگان اسلام در كسب تجربيات آموزشي نيز موفق بود. در سال 1362 به عنوان مسئول آموزش نظامي قرارگاه سوم سپاه برگزيده شد. در سال 1366 موفق شد با تلاش بی وقفه جزوات گشتی، شناسايي ديده باني، جو، زمين، سدموانع و استحكامات ارتش عراق، جزر و مد،  عكس هوايي و ده ها مدرك و مطلب با ارزش را تهيه و تدوين نمايد. به دليل استعداد فوق العاده و علاقمندی اش مسئول راه اندازی آموزشگاه مخصوص جهت اطلاعات جنگ شد. در عمليات والفجر 10 به همراه سه تن از فرماندهان سپاه در منطقه عملياتي شلمچه در اثر بمباران شيميايي  از ادامه مأموريت باز مي مانند و به اورژانس اعزام مي شوند و از آن جا به شهر باختران مي روند . به دليل شدت جراحات ناشي از گاز خردل به  تهران منتقل مي شوند. خانواده اش او را در بيمارستان بوعلی با چشماني بسته و بدني آكنده از تاول ملاقات كردند. او با تمام مجروحيتش در اين زمان از رازو نياز و انجام نماز در اول وقت كوتاهي نكرد و هميشه دست هایش به سوی آسمان بلند بود و برای امام دعا می كرد. بيش از 10 روز در بيمارستان بستري بود اما سرانجام در تاريخ 1367/1/7   به بزرگترين آرزويش، يعني شهادت كه مادام از خداوندمتعال طلب می كرد رسید https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود. مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت: -مرض بگیری. و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت: "مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری." و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت: -بفرمائید. مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد. ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود. ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت. مهتاب به آرامی سلام کرد: -سلام. ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب میدید. مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید. شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد. قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که البته سنش هم همین را می گفت. ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت: -خوش امدین. بفرمائید. نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -سلام استاد. -سلام.بفرمائید و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت. ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق نمی زند. شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکرکند. ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود. چشمهایش هم قهوه ای بود. خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:عین شهرزاد. بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد. لپ های تپلی داشت: از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری. از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت: -خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم. مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت: -ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین. ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت. مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند. مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند. می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید. دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند. هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود. سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان. بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد. ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت: -به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه. فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه. مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی. ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت: -تو حرفی نداری؟ -نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟ مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد: -من هر وقت شما بگین. -می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟ مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت. -نه....نمی تونم. دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد. ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد. ماکان فکری کرد و گفت: -ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد. مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گونگانی را توی چشم هایش دید. خجالت امیدواری. حسرت نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید. مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت: -من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🍃🌹شهید والامقام اکبر ملکشاهی در چهارم آبان سال 1345 و در شهرستان قصرشیرین متولد شد، دوران ابتدایی و راهنمایی را در کرمانشاه گذراند و دوران دبیرستان را همزمان با عملیات‌های دفاع مقدس در جبهه سپری کرد. 🍃🌹شهید ملکشاهی پس از اخذ مدرک دیپلم به عنوان نیروی بسیجی در جبهه‌های دفاع مقدس حضور فعالی داشتند که در این دوران بالغ بر 50 ماه را به دفاع از کشور و ارزش‌های نظام در آن مقطع زمانی پرداختند. 🍃🌹سال 1366 شهید ملکشاهی وارد نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به عنوان جانشین و فرمانده گردان در عملیات‌های متعدد به ویژه کربلای 5 حضور یافت که در این عملیات مجروح شد و پس از اینکه سه ماه را در کما بود، به فضل خدای متعال به زندگی بازگشت. شهید ملکشاهی ۲۸ آذر ماه 1394 در یکی از ماموریت‌های محوله در کشور سوریه در جریان مبارزه با تکفیری‌های داعش به مقام والای شهادت نائل گردید 🍃🌹شهید اکبر ملکشاهی در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نگاشته است: خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جانبرکفان امام زمان قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید. و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم. و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان. https://eitaa.com/piyroo
فرازی از : خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جان برکفان امام زمان علیه السلام قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید. و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم. و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان.و در پایان با کلمه ( الاحقر الاحقرین ) آخرین متن دست نویس خود را به پایان رسانده . https://eitaa.com/piyroo
💠به عنوان نیروی بسیجی در جبهه‌های دفاع مقدس حضور فعالی داشتند که در این دوران بالغ بر 50 ماه را به دفاع از کشور و ارزش‌های نظام در آن مقطع زمانی پرداختند. 🔰خصوصيات اخلاقي شهيد از زبان همسر: 🎋تمام كساني كه با اكبر آشنايي داشتند مي‌گويند او مدل سال 57 مانده بود. 🏝ذره‌اي به دنيا دلبستگي نداشت مثل جوانان اول انقلاب بود. 🌴خيلي ساكت و كم حرف بود. 🌼خنده‌هايش حالت تبسم داشت. 🌺در عين حال خيلي احساساتي بود. 🌷مي‌گفت به من دل نبند من آدمي نيستم تا كهولت سن با هم باشيم. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 چه خوب صاحبی دارم من! شمایی که مرا از سفره ی کرامتتان ، از دعای خیرتان ، از برکت نگاهتان ، از ذکر نامتان و از طعم شیرین و ناب محبتتان ... محروم نکردید ... 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀پیراهنِ دنیـا، بوی گلاب گرفت! کم که نبود شکستنت...💔 😭 شیشه ی ناب ترین عطر خدا، شکسته است! 🥀یا مولاتی یا فاطمه الزهرا اغیثینی https://eitaa.com/piyroo
سه اصل مهم در زندگی : ✅ هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش رفاقت نکن، درد دل نکن، شوخی نکن؛"حرمت ها شکسته می شود" ✅ هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، محبت نکن، لطف نکن؛ "تبدیل به وظیفه می شود" ✅ هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نخواه، کمک نگیر، انتظار نداشته باش"تبدیل به منت می شود" https://eitaa.com/piyroo