eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو بود مثل همیشه بهش پیام داشتم میدادم ازش پرسیدم حسین هم میکنید اونجا گفت نه اینجا اکثرا ۴امامی هستن عزاداری نمیکنن .... بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم خوش به حال شما خیلی استفاده کنید از محرم بعد ها وقتی برگشت به حسین گفتم چرا محرم رفتی گفته بود من همه ی چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار فقط یه چیز مونده بود که نمیتونستم ولش کنم برم؛ اونم ایام محرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم... https://eitaa.com/piyroo
⚠️ هر گناهـے❌ ✅یہ اثرِ خاص دارهـ... 👈مثلا بعضی از گناه ها نعمت‌هارو ازموݩ میگیرن 👈حالِ خوب رو میگیرݩ 👈اشڪ برایِ سیدالشهدا رو میگیرݩ 👈آدمایِ خوب رو ازمون میگیرݩ رفیقایِ خوب جاهایِ خوب و در عینِ حــال هم حواسموݩ نیست... https://eitaa.com/piyroo
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی.. مرامت هم چادری باشد چادر که گذاشتی وظایفت بیشترمیشود😊 گرچه من می گویم عشق❤ است ولے مراقب 👀️چشم هایت 🎼صدایت 👣قدم هایت باش باید پاک بمانی https://eitaa.com/piyroo
طلبه های شـیراز اومدند خـــــدمتِ آیت الله بهاءالدینی(ره) و از ایشان درس خواستند این عارف بــزرگ بهـــشون فـــرمود: بــروید از درسِ زندگی بگـــــیرید اگر صیاد شیرازی شدید هم دنیا را دارید هم آخرت را. https://eitaa.com/piyroo
یهو‌میومد‌میگفت: چرا‌شماها‌بیکارید؟! میگفتیم:حاجی‌نمی‌بینید‌اسلحہ دستمونه؟!یامأموریت‌هستیمو مشغولیم؟!میگفت:نہ...بیکار‌نباش! زبونت‌به‌ذکر‌خدا‌بچرخه☝🏽 همینطور‌که‌نشستی،هرکاری‌که‌میکنی‌ ذکر‌هم‌بگو...:)🌱 ‹𝟗›روز‌مـٰانده شهادتت دلتنگتیم سردار ❤️ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🕊شهادت ۲ تن از رزمندگان قرارگاه قدس در زاهدان 🔹قرارگاه قدس: دیشب در حین انجام ماموریت نیروهای قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در درگیری با اشرار، 🌷 مهران شوری‌زاده و 🌷محسن کیخوایی به شهادت رسیده‌اند. https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
آخرین بار وقتی از خانه ما به خانه خودشان می‌رفت تا با پدر و مادرش خداحافظی کند او را دیدم. خوب به خاطر دارم که به من سفارش خودم را می‌کرد و می‌گفت باز خواهد گشت و می‌خواست توافقاتمان را فراموش نکنم. این بار رفتنش برایم خیلی سخت بود. از شب قبل، زمان برایم طولانی می‌گذشت و با گریه از او می‌خواستم نرود اما او می‌گفت که این کارش است و آسیبی نخواهد دید و زود باز می‌گردد و حقیقتاً آسیبی به او نرسید و جز خوبی برای خودش و من رقم نخورد.پیش از این از خودم می‌پرسیدم آیا عیسی خواهد رفت و مرا تنها خواهد گذاشت؟ و خودم جواب می‌دادم نه این کار را نمی‌کند. عیسی از صبح آن روز با من تماس نگرفته بود. فکرم مشغولش بود اما گمان این را نمی‌کردم که همان روز از پیش من خواهد رفت و او را چون شهید به حضرت زهرا (س) خواهم سپرد. شهادتش برایم ضربه بزرگی بود. با رفتنش دنیا در نظرم تاریک و سیاه شد. هیچ گاه لحظه‌ای که او را در کفن دیدم فراموش نمی‌کنم. صورتش سرد بود. هر وقت دست‌هایش یخ می‌کرد از من می‌خواست تا با دست‌هایم گرمشان کنم. در آن لحظه یاد این افتادم که چقدر سرمایی بود و من به خاطر این سر به سرش می‌گذاشتم. نمی‌دانستم چه باید به او بگویم، فقط گفتم منتظرم بمان! تو همه دارایی‌ام هستی و خیلی دوستت دارم. منتظرم جوابم را بدهی اما تو پاسخی نخواهی داد. حرف‌هایت را به خاطر می‌آورم که به من می‌گفتی: اگر گرفتاری برائت پیش آمد شکایت نکن، ما توی بهشت باهمیم و من با غیر تو نخواهم بود. من حورالعین را نمی‌خواهم تو حور العین من هستی، کسی جز تو را نمی‌خواهم. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ‌ أَوِ‌اجْهَرُوا بِهِ‌ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌ بِذَاتِ‌ الصُّدُورِ» ملک ۱۳ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار(تفاوتی نمیکند) او به آنچه در دلها است آگاه است. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+ هـمه‌مون یه داعشِ درون داریم؛ ڪه دونه دونه عقایدمون رو سر مۍبره! دقیقا همون جایی کہ میگیم، یه شب که هزار شـب نمیشه.. 🚫
🌹شهید محمدحسین حمزه ✍️ غافلگیری ▫️نامزدی ما چهار ماه دوست‌داشتنی بود! تماس می‌گرفتیم و با حالت دلتنگی می‌پرسیدم، آخر هفته تهران می‌آیی؟ می‌گفت: باید ببینم چه می‌شود! چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین آقا پشت در ایستاده بود! یادم هست یک بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومان پول لای آن است! از پدرم و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت احتمالاً کار حسین آقاست! بعد از خرید هر چه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت: نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟ 📚 راوی همسر شهید https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اشک های ناتمام بانوی مسیحی لبنانی برای شهید حاج قاسم سلیمانی زینه کَرَم،عضو حزب سیاسی الحرّ لبنان: 🔹به ترامپ پست فطرت می گویم قاسم سلیمانی در جان و روح همه ما مسیحیان است؛ قاسم سلیمانی اسطوره ای است که هرگز نمی میرد و نخواهد مرد! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷‏دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند... 🔹نامه حاج قاسم سلیمانی به دخترش😔 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _واقعا توجیه شدم. رامین پوزخندی زد و گفت: _خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟ ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت: _حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق. رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت: _نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست. _یاسین به گوش خر می خونم من. رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت: هخوب نخون مجبوری. محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند. ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با تعجب پرسید: _چه خبره اینجا؟ محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت: -یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار. بعد به ماکان اشاره کرد و گفت: ماکان از دوستای گل ما. هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد: -بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی. بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن. نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد. اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود. به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد. معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد. کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست. محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت: _بخور. ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت: -نمی خورم. محسن ابرویی بالا انداخت و گفت: -از کی تا حالا؟ ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت: از وقتی به ارشیا قول دادم. دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می کند. کلی شاکی شده بود. ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند. محسن زد به شانه اش و گفت: -خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی. حال ماکان داشت به هم می خورد. دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره. طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت: _وایسا یک کار دیگه ام هست. ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت: -می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -چی هست؟ -خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی. اخم های ماکان در هم رفت. -به همین سادگی؟ اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟ کامبیز براق شد. -غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده. ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود. شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب. بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند: -تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم. محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند. ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری داشت: -ماکان چرا پاچه می گیری؟ ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت: -از من می پرسی. من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟ بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید: -ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم. ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت: -این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟ -حالا! طحالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻