eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای فراموش نشود التماس دعای فــــــرج🌷 شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
44.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ با اذن رهبرم از جانم بگذرم ..... خیلی عالیه..... # به یاد_شهدای_ مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷 _شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و پنجم روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود. سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد. اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم. حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود. سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو. بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم، - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد. هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم، _دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود. منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون. در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه، توی اون فشار کاری. که یهو از پشت سر، صدام کرد. دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد. می خواستم گریه کنم. چشم هام مملو از التماس بود. تو رو خدا دیگه نیا، که صدام کرد، - دکتر حسینی، دکتر حسینی. پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ایستادم و چند لحظه مکث کردم، - من چطور آدمی هستم؟ جا خورد - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی. معلوم بود متوجه منظورم شده، - پس علائق تون چی؟ - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم. طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن. در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن. اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران. مدام میومد سراغم و حرف می زد. با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم، - دکتر دایسون، میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟ خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد، - یعنی، شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ چند لحظه مکث کردم. گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود، اما حالا، - صادقانه، من اصلا به شما فکر نمی کنم. نه به شما، که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم. نه فکر می کنم، نه... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد، - شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود، - نه نمی تونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه، چند لحظه مکث کردم؛ بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید. - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید. یهو زد زیر خنده. _اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا می تونید بهم فکر کنید؟ - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر. من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته. حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم. بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده. وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم. حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما، خدا، قیامت و روح، وجود نداره. در لاکر رو بستم، - خواهش می کنم تمومش کنید. و از اتاق رفتم بیرون. برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسما گریه کنم. برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم   ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات، ای رهبر آزادگان، ای آموزگار شهادت بر حران، ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت، ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید. (یا حسین دخیلم) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم. سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم. خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما. خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما. خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم. خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود. الهی العفو... بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید (امام دوستت دارم و التماس دعا دارم) که میدانم بر سر قبرم می آید. ظهر عاشورا 1365/6/24 سید احمد پلارک