وصيت نامهاش را بـاز كردم...
اشک هایم را پاك كردم...
نوشته بود:
«پدر و مادر عزيزم من #زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد، حالا به فكر #خمس باشيد»..
⇝jõiñ↓
➩➩➩
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
وصيت نامهاش را بـاز كردم...
اشک هایم را پاك كردم...
نوشته بود:
«پدر و مادر عزيزم من #زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد، حالا به فكر #خمس باشيد»..
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
سید میلاد مصطفوی 🕊
🌸 بسیار اهل #ورزش بود، کمربند مشکی جودو داشت، و در ورزشهای رزمی مقام دومی کشور را به دست آورده بود.💪
🌸اهل #مسجد بود و به #نمازش خیلی اهمیت میداد.
🌸همیشه #خمس مالش را دقیق حساب و پرداخت میکرد
🌸هیچ وقت در هیچ شرایطی برنامه #هیئت را ترک نمیکرد. ☝️
🌸سید میلاد شخصیت #دستگیری داشت مشکلات همه رو حل میکرد، و اگر کسی از ایشان کمک میخواست چیزی کم نمیگذاشت. و تا مشکلش را بر طرف نمیکرد دست بردار نبود.😊
💠 #امام_صادق_علیه_السلام:
فضیلت پاداش بر طرف كردن #نیـــــاز_مؤمن, از هزار حجّی که تمام اعمال آن قبول شده باشد و آزاد کردن یک بنده در راه خدا و صرف بار هزار اسب در راه خدا با زین و لجامش, #بـــــیشتر است. 🌺
#سالروزشهادت🌷🌷🕊🕊
💠مهندس شهید سید محمد (میلاد)مصطفوی
تولد: ۱۳۶۵/۲/۱۵
شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲۵
#شهادتت_مبارک 🕊🌹🕊🌹🕊
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💥قسمت ۷۹ و ۸۰ در دل به حرف هایش میخندم .خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آ
🌱رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
✔️قسمت ۸۱ و ۸۲
_خودت میدونی دارم راجب چی صحبت میکنم
سر تکان میدهم
+هم تعجب کردم هم خیلی خوشحالم
دوباره آبی چشم هایش را به چشم هایم میدوزد و لبخند کوچکی محزونی میزند
_حق داری ، من تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی تو خونشون قرآن پیدا نمیشه
و بعد پوزخندی میزند
سعی میکنم آرامش کنم
+چرا از یه دید دیگه بهش نگاه نمیکنی . تو انقدر آدم خوبی بودی حتی با وجود همچین خانواده ای خدا این توفیق رو بهت داده که بتونی راه درست رو انتخاب کنی .
سکوت میکند و به فکر فرو میرود .سعی میکنم بحث را عوض کنم
+میتونم بپرسم چند وقته نماز میخونی ؟
_خیلی وقت نیست، ۸ روزه
لبخندی از سر شادی میزنم
+پس الان خیلی پاکی برای من حتما دعا کن
سرش را پایین می اندازد
ادامه میدهم
+وقتی انسان توبه میکنه همه ی گناهانش پاک میشه عین بچه ای که تازه متولد شده
_میدونی نورا دلم میخواد عوض بشم ، دلم میخواهد مثل شهدا باشم
+میشی . اگه خودت بخوای میشی
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم سر میخورد اما سریع با پشت دست پاکش میکند .چقدر این لحظه ها برایم شیرین است با احتیاط میپرسم
+خانوادت میدونن ؟
_نه ؛ فعلا بهتره ندونن .
دلم برایش میسوزد . اگر شهروز بفهمد دمان از روزگارش درمیآورد .
+چطوری تا الان نفهمیدن ؟
_چون کل این ۸ روز رو تو مسجد نماز خوندم
با تعجب نگاهش میکنم .
ادامه میدهد
_اگه میخواستم هم نمیتونستم تو خونمون نماز بخونم چون پولی که باهاش این خونه رو خریدم نزدیک ۲ سال تو بانک بود و #خمس ندادس بخاطر همین نماز توی خونه ی ما #باطله
ابرو بالا می اندازم
+پس خود عمو محسن و بهاره خانم چطوری تو خونتون نماز میخونن؟؟
با لحنی تاسف بار میگوید
_مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله!!!
دلم برایش میسوزد . مظلوم تر از چیزیست که فکرش را میکردم .
+میخوای با مامان بابای من صحبت کنی ؟ حتما میتونن کمکت کنن
لبخند پر محبتی به صورتم میپاشد
_عمو محمد و خاله میدونن
اخم تصنعی میکنم و با دلخوری میگویم
+مامان بابام میدونن ؟ پس فقط من اضافه بودم که بهم نگفتی
بلند میخندد
_شما که تاج سری . حالا که فهمیدی دیگه از چی ناراحتی ؟
شانه بالا می اندازم و بعد از کمی مکث میگویم
+راستی چی شد که یهویی تصمیم گرفتی عوض بشی ؟
_راستشو بخوای خیلیم یهویی نبود بعد از چند وقت تحقیق این تصمیمو گرفتم ولی ماجراش مفصله بعدا برات تعریف میکنم اما فعلا در همین حد بدون که سجاد باعث و بانیش بوده
پس بخاطر همین شهریار و سجاد مدام پیش هم بودند و با هم صمیمی شده بودند .
شهریار بعد از کمی مکث و من و من کردن میگوید
_نورا من خیلی وقته میخوام ازت عذرخواهی کنم ؛ فکر کنم الان بهترین موقعیته
ابرو بالا می اندازم
+بابت ؟
سرش را پایین می اندازد و به تسبیح در دستش خیره میشود
_بابت اون روزی که فهمیدیم به هم محرمیم. میدونی.........باید مراعات میکردم ولی من چون خانوادم حساسیت نداشتم رو این موضوعات نمیدونستم کار اشتباهی تازه الان دارم متوجه میشم
لبخند میزنم و سر تکان میدهم
+میفهمم ؛ گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن ، کاری هم که کردی گناه نبود که بخوای خودتو بخاطرش سرزنش کنی
لبخند خجولی میزند و چیزی نمیگوید .
بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم موضوعی را که بخاطرش به اتاق شهریار آمدم را بیان کنم با احتیاط میگویم
+شهریار یه خواهشی ازت دارم لطفا نه نیار
نگاه پرسشگرش را به صورتم میدوزد
_بستگی داره خواستت چی باشه
با حالت خواهشگرانه ای میگویم
+ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی
ابرو هایش را در هم میکشد
_متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم
+ازت خواهش کردم شهریار
«شنیدم مصرعی شیوا ، کی شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا، که صد لیلاست مجنونش»
فریدون مشیری
«غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی»
احسان نصری
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم ب
✔️قسمت ۱۲۹
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکردهام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودنهایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن #خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد