زندگینامه #قاضی_انقلابی
#شهید_آیت_الله_علی_قدوسی
( دادستان کل کشور )
12 مرداد سال 1306 زمانی که هنوز بیش از دو سال از روی کار آمدن رضا خان نگذشته بود ، در شهر #نهاوند پسری در خانواده ای #روحانی متولد شد . وی را که آخرین فرزند خانواده بود علی نامیدند.
#پدرش یکی از روحانیون برجسته ، صاحب علم و #اجتهاد و تقوا بود.
دوران خردسالی شهید تحت تعلیم پدری عالم و باتقوا و مادری متدین و پرهیزگار سپری شد.
در آن برهه زمانی ، درس خواندن در مدارس جدید که با تحول آموزش از شکل سنتی به سبک اروپایی همراه شده بود ، برای فرزند یک روحانی معروف کار ساده ای نبود زیرا خانواده های مذهبی ترجیح می دادند که فرزندانشان در همان مکتبخانه های قدیمی تعلیم ببینند تا از انحراف فکری و اخلاقی مصون بمانند . ولی شهید قدوسی با #شکستن این سنت و روش ، وارد این مدارس شده و با پشتکار و زحمت بسیار توانست دروس ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذارده و تا سال سوم دبیرستان پیشروی نماید.
او در این زمان دچار یک #انقلاب_فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به #قم عزیمت نماید.لذا در #سال1321 وارد حوزه علمیه شده و مشغول فراگیری دروس اسلامی می شود . ابتدای ورودش به حوزه با سختی و غربت همراه بود.اما هیچ کدام باعث نشد که او از تحصیل علوم دینی و رشد علمی باز بماند.
در همان زمان جریان ضدیت حزب توده و جبهه ملی با روحانیت پیش آمد و او از کسانی بود که به #مخالفت_شدید با آنها پرداخت.
شهید آیت الله قدوسی بعداز سالها تتلمذ نزد استاد علامه مورد توجه ایشان واقع شده و #استادش علامه طباطبایی او را به #دامادی می پذیرد
پس از کودتای 28 مرداد به دروس خود در حوزه ادامه داد.درس خارج را نزد آیت الله بروجردی و امام خمینی ( ره ) و دروس فلسفه را نزد علامه طباطبایی فرا گرفته و از جمله شاگردان اصول فلسفه و روش رئالیسم ایشان بود.البته ناگفته نماند که اکثر شاگردان این دروس به شهادت رسیدند.
با پیش آمدن مسئله #کاپیتولاسیون در 4 آبان 1343 و سخنرانی کوبنده امام خمینی ( ره ) در اعتراض به این مسئله که منجر به دستگیری ایشان در 13 آبان و تبعید به ترکیه گردید، جامعه مدرسین با اعتراض شدید اقدام به انتشار اعلامیه ها و نشریات مخفی نمود
اما به علت شدت اختناق و فشار وارده از سوی رژیم استبداد ، شاگردان دلسوخته امام از جمله شهید قدوسی را بر آن داشت که کیفیت مبارزه را متناسب با وضع پراختناق تغییر دهند . این امر مقدمه تشکیل یک #گروه_سازمان_یافته_و_مخفی از مدرسین و اساتید حوزه شد . این تشکیلات مخفی به بهانه بررسی و اصلاح امور حوزه برگزار میشد ولیکن به طراحی مبارزه با رژیم شاه می پرداخت.شهید قدوسی از #موسسین این تشکل بود از دیگر فعالان این تشکیلات می توان به چهره هایی چون رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای ، آیت الله ربانی و آقای منتظری (که وی متاسفانه بعدها انحراف پیدا کرد) اشاره نمود.
در حدود #سال1344 این جمعیت توسط ساواک شناسایی و تمام روحانیونی که در آن بودند از جمله شهید قدوسی #دستگیروزندانی شدند.
یکی از فصول درخشان شهید قدوسی #تاسیس_مدرسه_حقانی بود که با همیاری جمعی از اساتیدهمچون؛ آیت الله جنتی ، آیت الله مصباح و شهید آیت الله دکتر بهشتی انجام گرفت . تاسیس این مدرسه نه تنها یک حرکت صرفا فرهنگی ، علمی و تربیتی نبود بلکه همان طور که بعدها معلوم شد یک حرکت سیاسی دقیق و حساب شده ای بود که بعد از قیام 15 خرداد و تبعید امام به وقوع پیوست.
شهید قدوسی بدون غرور و با تواضع به دنبال اساتید می رفت و گاهی برای راضی کردن یک استاد ، #ده_بار به وی رجوع میکرد.حرکت مدرسه حقانی باعث شد شماری از طلاب و فضلای عالم ، متقی و آگاه به زمان تربیت شده و سرمایه ای عظیم برای انقلاب اسلامی گردند.
ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از اعضای فعال #کمیته_استقبال بودند و به فرمان امام ( ره ) ماموریت پیدا کردند تا در #دادگاههای_انقلاب که در تهران تشکیل می گردید حضور بهم رسانده و متصدی مقام قضاوت گردند.پس از گذشت چند ماه از انقلاب دادگاه های انقلاب بی نظم و با مشکلات زیادی درگیر بود که این امر مسئولین را واداشت تا برای این وضعیت راه حلی بیابند.اولین قدم برای این مسئله قرار دادن مدیر دلسوز و مقتدر در راس دادگاه ها بود که طی حکمی #از_سوی_امام(ره) شهید قدوسی به سمت دادستانی کل کشور منصوب شدند .
سرانجام این #پارسای_پرتلاش ، پس ازسالها مجاهدت وتلاش شبانه روزی در #14شهریور ماه سال 1360 با انفجار بمبی که توسط منافقین در دادستانی انقلاب کار گذاشته بود به درجه رفیع شهادت نائل شدندو باردیگر تاریخ،برگ خونین دیگری از دفتر مبارزات تشیع و انقلاب را ورق زد و پس از شهادت برای تشییع به قم منتقل شده و در جوار حرم ملکوتی #حضرت_معصومه(س) آرمید.
https://eitaa.com/piyroo
بعضــے ها ...
لباسِ #دامـــادی هـم گرفتہ بودند
ولے ...
لباس #غواصـــے پوشیدند ...
و بہ معشوق رسیدند
#شهادت...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo