پایه عفت #زنان مردان هستند.
☝️ وقتے زن و #شوهر براے خرید بیرون مےروند نوع رفتار مرد بہ #نامحرم پیام میدهد❗️
👈 این خانم نگهبان دارد❗️
😐 بعضے آقایون در هنگام خرید کنار مے ایستند...
😕 خانم ها میروند با فروشنده سر قیمت چانہ مےزنند❗️
😶 آقافقط نقش عابر بانک را دارد...
💠 پایہ #عفت زنان، مردان هستند خانمے که میبیند همسر عفیفی دارد، کہ دنبال آسایش و آرامش همسرش است، خودش عفیف میشود...
🔅 وقتے زن می بیند شوهرش غیور و مسئولیت شناس است و عاشق همسرش است،با خود میگوید من چرا باید مردهاے دیگر را جذب کنم⁉️
♨️ولے اگر مردان از احساس #مسئولیت وتامین نیازهای #عاطفے و #مادے کم بگذارد از عفت زنان کم میشود❗️
⭕️ مردے کہ بہ هر نحوی زن را مجبور میکند برود کار کند، نیازهاے مادے همسرش را تامین نمیکند و زن براے تامین بخشے از نیازهایش میرود با نامحرم #تعامل مےکند و از عفت خودش کم میکند، مرد از #غیرت فاصلہ می گیرد❗️
😏 مثلا میگویند این خانم #روابط عمومے بالایے دارد❗️
😔 خدا نکند مردان ما در خدمت رسانی به ناموسشان کم کارے کنند❗️
♨️کہ اگر اینطور باشد ما باید منتظر #حوادث خطرناکے باشیم!
#شاخصه_های_زندگی_عفیفانه
#استاد_مهدی_بیات
💢 یه قانون مهم! 💢
🔹 در جهانی که زندگی میکنیم، دو تا #ولایت وجود داره:
✅ ولایت خدا
🔴 ولایت طاغوت
🌷 ولایت خداوند متعال در طول خودش شامل ولایت #پیامبر و #اهل_بیت علیهم السلام و
#فقیه و
#پدر و
#شوهر و
برخی #مومنین میشه.
⛔️ ولایت طاغوت هم در زمان ما شامل #شیطان و #سران_آمریکایی و #اسرائیلی و نوکرانشون در رسانه ها و رئیسان جمهور غربگرای برخی کشورها میشه.
✅ اینجا یه قانون خیلی مهم در مورد ولایت وجود داره که "بدون تعارف" لازمه همه بدونن.☺️
☢ اون قانون مهم اینه که:
✔️ اگه کسی #ولایت_خدا رو نپذیره به طوره خودکار #ولایت_طاغوت رو خواهد پذیرفت....
🚸🚸🚸
🔞 مثلا عبدالله بن عمر به "امام حسین علیه السلام" دست بیعت نداد اما روزگار اونو به جایی رسوند که با پای "حجاجِ خون ریز" بیعت کرد...
🚱 الانم میبینید که هر کسی ولایت امام خمینی (ره) رو قبول نکرد، نوکر #صهیونیست_ها شد.
💯 یعنی حد وسط نداره.
🚷 هر کسی ولایت "امام خامنه ای" رو نپذیرفت، روزگار کاری کرد که نوکر کفار شد... خودش رو دلقک و مهره سوخته ای برای همه کرد...
🚭 یا حتی طرف مثلا آیت الله هست اما به خاطر #حسادت، با ولایت دشمنی میکنه، بعد میبینی از #لندن و #واشنگتن براش سوت و کف میزنن و بودجه و شبکه ماهواره ای میفرستن!😒
🔴 واقعا حد وسطی نیست...
⭕️ اصلا فکر نکنید که میشه آدم ولایت فقیه رو نپذیره و عاقبت بخیر بشه...😒
💢 به میزانی که توی #ولایتمداری ضعیف عمل کنیم، شیطان ما رو به نوکری #گمراهان_عالم خواهد کشوند...
🌷 خدایا عاقبت هممون رو ختم بخیر کن...
https://eitaa.com/piyroo
😔#تبرج و نابودی ایمان جوان به چه قیمتی؟!
بی #حیا یی به چه قیمتی؟!
زیبائیت سهم #شوهر تو نیست؟!
جالبه! #حجاب زهرایی!!!
👈پ . ن : کامنت های طرح رو بخونید! این ها خیلی بهتر از اونی هست که تو واقعیات هست
#من_ماسک_میزنم
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo