eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
پایه عفت مردان هستند. ☝️ وقتے زن و براے خرید بیرون مےروند نوع رفتار مرد بہ ‌ پیام میدهد❗️ 👈 این خانم نگهبان دارد❗️ 😐 بعضے آقایون در هنگام خرید کنار مے ایستند... 😕 خانم ها میروند با فروشنده سر قیمت چانہ مےزنند❗️ 😶 آقافقط نقش عابر بانک را دارد... 💠 پایہ زنان، مردان هستند خانمے که میبیند همسر عفیفی دارد، کہ دنبال آسایش و آرامش همسرش است‌، خودش عفیف میشود... 🔅 وقتے زن می بیند شوهرش غیور و مسئولیت شناس است و عاشق همسرش است،با خود میگوید من چرا باید مردهاے دیگر را جذب کنم⁉️ ♨️ولے اگر مردان از احساس وتامین نیازهای و کم بگذارد از عفت زنان کم میشود❗️ ⭕️ مردے کہ بہ هر نحوی زن را مجبور میکند برود کار کند، نیازهاے مادے همسرش را تامین نمیکند و زن براے تامین بخشے از نیازهایش میرود با نامحرم مےکند و از عفت خودش کم میکند، مرد از فاصلہ می گیرد❗️ 😏 مثلا میگویند این خانم عمومے بالایے دارد❗️ 😔 خدا نکند مردان ما در خدمت رسانی به ناموسشان کم کارے کنند❗️ ♨️کہ اگر اینطور باشد ما باید منتظر خطرناکے باشیم!
💢 یه قانون مهم! 💢 🔹 در جهانی که زندگی میکنیم، دو تا وجود داره: ✅ ولایت خدا 🔴 ولایت طاغوت 🌷 ولایت خداوند متعال در طول خودش شامل ولایت و علیهم السلام و و و و برخی میشه. ⛔️ ولایت طاغوت هم در زمان ما شامل و و و نوکرانشون در رسانه ها و رئیسان جمهور غربگرای برخی کشورها میشه. ✅ اینجا یه قانون خیلی مهم در مورد ولایت وجود داره که "بدون تعارف" لازمه همه بدونن.☺️ ☢ اون قانون مهم اینه که: ✔️ اگه کسی رو نپذیره به طوره خودکار رو خواهد پذیرفت.... 🚸🚸🚸 🔞 مثلا عبدالله بن عمر به "امام حسین علیه السلام" دست بیعت نداد اما روزگار اونو به جایی رسوند که با پای "حجاجِ خون ریز" بیعت کرد... 🚱 الانم میبینید که هر کسی ولایت امام خمینی (ره) رو قبول نکرد، نوکر شد. 💯 یعنی حد وسط نداره. 🚷 هر کسی ولایت "امام خامنه ای" رو نپذیرفت، روزگار کاری کرد که نوکر کفار شد... خودش رو دلقک و مهره سوخته ای برای همه کرد... 🚭 یا حتی طرف مثلا آیت الله هست اما به خاطر ، با ولایت دشمنی میکنه، بعد میبینی از و براش سوت و کف میزنن و بودجه و شبکه ماهواره ای میفرستن!😒 🔴 واقعا حد وسطی نیست... ⭕️ اصلا فکر نکنید که میشه آدم ولایت فقیه رو نپذیره و عاقبت بخیر بشه...😒 💢 به میزانی که توی ضعیف عمل کنیم، شیطان ما رو به نوکری خواهد کشوند... 🌷 خدایا عاقبت هممون رو ختم بخیر کن... https://eitaa.com/piyroo
😔 و نابودی ایمان جوان به چه قیمتی؟! بی یی به چه قیمتی؟! زیبائیت سهم تو نیست؟! جالبه! زهرایی!!! 👈پ . ن : کامنت های طرح رو بخونید! این ها خیلی بهتر از اونی هست که تو واقعیات هست https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo