eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💠خانه مان کوچک بود؛ گاهي صدايمان مي‌رفت طبقه پايين. يک روز پاييني به من گفت: به خدا اين قدر دلم مي‌خواد يه روز که آقا مهدي مياد خونه لاي در خونه‌تون باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چي مي‌گيد، که اين قدر مي‌خنديد؟
نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن.🍝 رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم.💞 ✌️نشانه خوشبختی همین چیزهای ساده هست به شرط اینکه یاد بگیریم 😊 @piroo
با یک بله بخت و رخـتش شد فردای آمدو وقت خرید شد عیدغدیر گرفتندو ماه بعد داماد در سوریه شد 📎تازه عروسی که برای وداع با داماد یک ماهه اش با لباس سفید حاضر شد💔 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
#عاشقانه_شهدا {ماه عسل پس از 12 سال!} سال 88 سعادت زیارت ضریح شش گوشه ی امام حسین(ع) نصیبمان شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . بچه ها را در آن سفر همراه خود نبردیم. آنها را به پدر و مادر سپردیم و راهی شدیم . یک سفر عاشقانه زیبا..در این سفر از توجه های زیاد جلیل و محبت های فراوانش نسبت به من باعث شد تا تمام افراد کاروان فکر کنند که ما برای ماه عسل به کربلا آمده ایم . خنده ام گرفته بود که بعد از 12 سال زندگی مشترک همه این فکر را می کنند.  #شهید_جلیل_خادمی #یادش_باصلوات #سالروزولادت #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
... وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه...؟" چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود... فقط اشک میریختم و ناله میزدم... دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم... جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی... دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی... فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..." نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم... دیدمش… با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد... مـن_صدایش_زدم_و_گفت_عزيـزم_جانـم... با_همين_یک_کلمه_قلب_مـرا_ريخت_بهم... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 (همسر شهید حاج هادی شجاع) 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
❣✨❣✨❣ ؛ میخواسـت براۍ عروسیـش کارتـ دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیتــ💚 یک کارتـ نوشته بود برای امام رضا،مشهد❗️ یک کارتـ برای امام زمان، مسجد جمڪران❗️ یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه😍 ❤️قبل از عروسے بی بی اومده بود به خوابش❗️فرموده بود : "چرا دعوت شما را رد کنیم ⁉️ چرا به عروسے شما نیایم ⁉️ کی بهتر از شما ⁉️ ببین همه آمدیم ،شما عزیز ما هستی"❤️ 💌 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
✨❤️ يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ ...💕 . از جبهه که میومد... میپرسید: "چی یاد گرفتی…؟!" یه بار با خنده گفتم: "یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!! . یکی از مسئولین گفته: "امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)... کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن...💕 مثلاً... حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!" . من به شوخی گفته بودم... كلی خندید... اما بعدش گفت: "حالا پاشو برو... عدس بیار پاک کنم…!!!💕 چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..." . گفتم: "عدس نداریم ولی لپه هست..." لپه ها رو آوردم... ریخت توی سینی… داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...! سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!! . مادرم بود… احوالپرسی کرد و زود رفت… . گفتم: "چی شدددد...؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟" گفت: "نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو... اگه مادر من باشههه... ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!! اگه مادر تو باشههه... حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!! نمیخواستم ناراحتشون کنم… لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم… تو بدونی کافیه… 💕 برای من مهم تویی💕 " . به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش... نمیومد كه تو خونه... لپه پاک کنه يا... ظرف بشوره...! ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم… سریع میومد کمکم...💕 . (خانم عبدالعلی زاده همسر شهید علی تجلّايی) 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
#عاشقانہ_شہدا 🌹 یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ🚗 تـو خیابوݧ میرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز...🚦 پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود... منوچـہر داشت از برنامـہ ها و کارایـے کـہ داشتیم میگفت... ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود... منوچـہر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست... نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...💐🌷 توے افکار خـودم بودم کـہ احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!😶 نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💐 همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود...!!😍 بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود…😒 بـہ شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!!😅 ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ"😎😉 یـہ شاخـہ🌹 برداشت وپرسیـد: "اجازه هسـت؟" گفتـم:آره😊 داد به اون آقاهـہ و گفت: "اینو بدید به اون خواهرموݧ..!" اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ👩 کرد ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!!😇 بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!!!💚 #شهید_سید_منوچهر_مدق🌺 #آقایون‌یادبگیرنا 😍👌 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت 👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود 🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
... وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه...؟" چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود... فقط اشک میریختم و ناله میزدم... دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم... جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی... دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی... فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..." نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم... دیدمش… با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد... مـن_صدایش_زدم_و_گفت_عزيـزم_جانـم... با_همين_یک_کلمه_قلب_مـرا_ريخت_بهم... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 (همسر شهید حاج هادی شجاع) https://eitaa.com/piyroo
💞 میگفت: بزرگ شدن و قدکشیدن بچه هامو و... همه چی رو دوست دارم ببینم ولی خب اجازه نمیده.😞 منم از ته دل راضی بودم که تو این راه رفته، توی راه اهل بیت... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس چی میشد... لحظه آخر بهش پیامک زدم، گفتم: راضی ام به رفتنت... دوست دارم تمام تلاشت باشه...منم اینجا تاجایی که میتونم از بچه ها مراقبت میکنم🌹. تو فقط دعا کن... کاش میدونستی چه محکمی هستی...❤️ تولدم قابی بود باخط قشنگش که نوشت... فاطمه ی عزیزم مهرتان سنجیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری...💕💞💕 🌷 https://eitaa.com/piyroo
♥️ همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد، که هر وقت از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس📝خودش هم همین کار را میکرد. عادت داشت قبل از خواب همه‌ی مسائل روز را کند. خیلی وقت‌ها شب‌ها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من شدی، منو ببخش🙏 من منظوری نداشتم😔 آخرش هم یه جمله مینوشت گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی⁉️ من اصلا یادم نمیاد یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم❤️ به نقل از: همسر شهید 🌹شهید_پویا_ایزدی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊💞 🍃°•| مراسم ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در🕌 برگزار شد و حجاب کامل داشتم. 🍃°•| جالب است برایتان وقتی 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓ 🍃°•| می دانستم دوست دارد شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: عاقبت ما ختم به شود. 🍃°•| من را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓ گفت: همین که خانم گفت.🍃 🌷 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/piyroo
❣ همسرم شهید ڪمیل خیلے بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود و هوا بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم» خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته بعد از چند ثانیہ احساس خیلے ڪردم🌱 و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا بشم😇 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢 پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟ خستہ شدی😞 گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
❣ همسرم شهید ڪمیل خیلے بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود و هوا بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم» خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته بعد از چند ثانیہ احساس خیلے ڪردم🌱 و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا بشم😇 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢 پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟ خستہ شدی😞 گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️ 🌷 https://eitaa.com/piyroo ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💞 ازدواج من و ،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ ‌اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا می‌داد، من را جذب ڪــ😍ـرد. https://eitaa.com/piyroo
🌹 🔸 زیاد دونفری داشتیم. برای هم سخنرانی می ڪردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم، بعد ☕️ چای، نسڪافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: « این خوردنیا الان مال هیئته! » 😉 🔹 هر وقت چای می ریختم می آوردم، می گفت: « بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چاے خورده باشیم! » 💔 (راوی: همسر شهید) 🌷 🌷یادش با ذکر https://eitaa.com/piyroo
💍 حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم را برگزار کنیم. هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!» پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟! دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹 روزای آخر حملم بود و نزدیک تولد بچه...😍 گفت: ناراحت میشے که برم جبهه...؟🤔 گفتم: "آره... ولی نمیخوام مزاحمت بشم😓 رفت و دو روز بعد بچه به دنیا اومد... وقتی برگشت بچه رو بوسید و اسمشو گذاشت...❤"هادی" پرسیدم:دوسش داری…؟ گفت: مادرشو بیشتر دوست دارم😍 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊 رفتیم خریــد ولی یک کلام با هم حرف نزدیم هم من خجالت میکشیدم هم محمد. هرکاری بود با خواهرم هماهنگ میکرد. فردای همان روز عقــد کردیم💍 محمد با لباس سپاه اومد من هم با یک چادر و لباس سفید نشستیم سرِ سفره عقـد ... یک سفره ســاده نان پنیر سبزی میوه و شیرینی😌 عقد که کردیم،اذان ظهر بود وضو گرفتیم،برای نماز رفتیم مسجد. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨﷽✨ چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌 حس خوبے به من میده😊 شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم گفتم:آره که میشه... گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...💔😭 🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊 یڪ روز بعد از عقــدمان بود. با حسین در باغ قـدم می‌زدیم🍃 حسین دستش را بالا آورد و به حلــقه‌اش نگــاه ڪرد💍 آنگاه، آن را از دستش درآورد و ڪف دستش گذاشت و گفت: دوست دارم این حلــقه را به جبـهه هـــدیه ڪنم🙂 من هم درنگ نڪردم. حــلــقـــه‌ام را درآوردم، ڪنار حلقه حسین گذاشتم و گفتم: حسیــن جــان! پس این حلـقه را هم به جبهـه هدیه بده☺️ حسین آقـا گفت: واقعا راضی هستی؟ گفتم: خــدا راضی باشد حــلــقـه‌ها را داخــل دستمال سفیـد؎ پیچید، و در جیبــش گذاشت تا با خود به جبــهه ببرد 🌷 https://eitaa.com/piyroo