افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۱۵ +میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت ماجرا همینه
🌱قسمت ۱۱۶
سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم .
_شما زندگیتونو تباه میکنید با این کار. اگه این بیماری منو بکشه شما میمونید و یک دنیا غم. پس الکی جوونیتونو بخاطر یه عشق بیثمر خراب نکنید .
نمیداند با این حرف هایش چه آتشی به دلم میزند. سعی میکنم حرفهایش را نشنیده بگیرم
+من نمیدونم شما تفسیرتون از عشق چیه ولی تا جایی که من میدونم عشق چیزی نیست که به اراده من بیاد و به اراده من بره .
سر تکان میدهد
_این فقط یه نصیحت برادرانه بود . یا علی .
و بعد با قدمهایی بلند از من دور میشود .
نصیحت برادرانه؟ برادر؟ این واژه را دوست ندارم؛ دوست ندارم کنار اسم سجاد پیشوند برادر بگذارم.میدانم این حرف هایی که زد حرف دلش نبود. میدانم او بیش از من ناراحت است. چون هم برای من ناراحت است، هم برای خودش و مجبور است صبوری کند.تنها بخاطر من مجبور شد این حرف ها را بزند .
سر بلند میکنم. اثری از سجاد در دور بر نیست، حتما تا الان از پارک خارج شده. بغضم میترکد و به اشک تبدیل میشود .
بدون اینکه مانع آنها شوم آزادانه رهایشان میکنم تا در دلم نمانند.
یعنی واقعا قرار است سجاد با این بیماری برای همیشه برود؟ چقدر بیرحمانه ! چرا تابحال نگفته بود؟ چرا به بقیه نگفته؟ معلوم نیست دارد چه کار میکند .
با شنیدن صدای زنگ موبایلم را از جیبم بیرون میکشم.نام مادرم روی صفحه نقش بسته است.دست از گریه برمیدارم و صدایم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم.
+سلام مامان .
_سلام مادر کجایی ؟ دیر کردی ؟
+یه کار کوچیکی برام برام پیش اومده. یک ساعت دیگه خونم
_باش منتظرتم عزیزم. خدافظ
+خدافظ
تلفن را قطع میکنم و اشکهایم را با گوشه چادرم پاک میکنم.تا خانه پیاده میروم و فکر میکنم بلکه به نتیجه ای برسم .
.
.
.
تسبیحات حضرت زهرا را میگویم و تسبیح را کنار مهر میگذارم.نفس عمیقی میکشم و چشم هایم را محکم میبندم.دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای .
نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد .
میزنم زیر گریه و به سجده میروم
خدایا شهروز این همه اذیتم کرد،ازت شکایت نکردم، گفتم بنده بدی بودم، دارم تاوان پس میدم، سوگل فوت شد، سکوت کردم، و گفتم حتما قسمت بوده، ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟
گریه ام شدت میگیرد
خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا؟
پس کو آسونی؟ کو راحتی؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟
از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز برمیدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم.
سوره مزمل آمد....
از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم. به آیه ۹ میرسم
«و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین.»
به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم. نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟
✨با خواندن این آیه تازه میفهمم.....
چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش #سکوت کردم.از همان اول باید به پدرم میگفتم.نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند.اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید.عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد.شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد .
اشتباه بزرگ را من کردم .
اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم .
اشتباهم این بود که از او دوری نکردم .
دوباره به سجده میروم
💫خدایا مقصر خودم بودم، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، #فهمیدم که اشتباه کردم ، پس کمکم کن .
سر بلند میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود .
با صدای در سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم
+سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟
کی اومدی نفهمیدم ؟
_علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم .
+چرا سر پا وایسادی بشین
در را میبندد و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم .
میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم
+بفرما
لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند
_وضعیت سجاد رو به بهبوده
مبهم نگاهش میکنم.از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم؟ شاید دارد یک دستی میزند.خودم را به بی اطلاعی میزنم
+چه وضعیتی ؟