افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #قسمت_هفتم...🌷🕊 🕊🌷بسم رب ال
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_هشتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد مادرم بعد از باز کردن در چادرش را برداشت و گفت: آبجی آمنه با پسر اش اومدن عیادت.
سریع داخل اتاقم رفتم تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم.
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند شوهر عمه همراهشان نبود برای سرکشی باغ شان به روستای سنبل آباد الموت رفته بود.
رو به رو شون با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن سینی چای را برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم آقا حسن نشستم متوجه نگاه های خاص همه و لبخندهای مادرم شده بودم چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم...🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #قسمت_هفتم...🌷🕊 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_هشتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد مادرم بعد از باز کردن در چادرش را برداشت و گفت: آبجی آمنه با پسر اش اومدن عیادت.
سریع داخل اتاقم رفتم تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم.
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند شوهر عمه همراهشان نبود برای سرکشی باغ شان به روستای سنبل آباد الموت رفته بود.
رو به رو شون با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن سینی چای را برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم آقا حسن نشستم متوجه نگاه های خاص همه و لبخندهای مادرم شده بودم چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم...🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هف
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_هشتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم چند دقیقه ای منتظر ماندیم وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد چند دقیقه ای بررسی هایش طول کشید همان طور که عینکش را از روی چشم بر می داشت لبخندی زد و گفت:باید مژدگانی بدین تبریک میگم هیچ مشکلی نیست شما میتونید ازدواج کنید تا دکتر این را گفت حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید خیالش راحت شد تنها دلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود آن هم خدا رو شکر به خیر گذشت.
حمید گفت: ممنون خانم دکتر البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه خانم دکتر گفت: خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه باید هم سر در بیاره از این چیزها امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_هفتم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_سوم.. #قسمت_هشتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
چون پدر من نظامی بود روی وقت حساس بود ساعت چهار با ساعت چهار و پنج دقیقه برایش فرق داشت ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد می زدی خونم در نمی آمد.
حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند من هم با پدر و مادرم دقیقا رو به روی آن ها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند عروس ها و دامادها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند ما هم که شده بودیم تماشاچی.
حمید وقتی دید من ناراحتم پیام داد دارلینگ من ناراحت نباش حتما حکمتیه که من شناسنامه را ۲بار جا گذاشتم وقت هایی که می دانست من ناراحتم به من می گفت دارلینگ به زبان انگلیسی دارلینگ یعنی همسر عزیز من. آن موقع ها وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد می گفت برای بچه شیعه لازم است یک روزی به درمان می خورد گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد.
پیام را خواندم ولی جواب ندادم واقعا ناراحت شده بودم دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم حمید تا خنده من را دید لبخند زد همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم اگر هم بحثی یا ناراحتی پیش می آمد ساده می گذشتیم گاهی ساده بودن و ساده گذشتن قشنگ است.
حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودم را پوشیده بود پیراهن اندازه شد خوب بود؟
عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید مادرم پرسید آبجی می خندی؟ چیزی شده؟ عمه گفت: حمید که خونه رسید بهش گفتم بیا این پیراهنت را اتو کردم آماده است بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر آخه الان چه وقت خرید بود؟ اما زیر بار نرفت گفت همین پیراهنی که تازه خریدم میخوام بپوشم هر چی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است.
هفت عروس و داماد قبل ما عقد شان خوانده شد محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوه ای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود.
نوبت ما که شد داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم عاقد پرسید عروس خانم مهریه رو می بخشند صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند به حمید نگاه کردم و گفتم نه من نمی بخشم.
نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت ماتشان برده بود پدرم پرسید دخترم مهریه رو می گیری؟ رک و راست گفتم:بله می گیرم حمید خندید و گفت چشم مهریه رو میدهم همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
@piyroo
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
#قسمت_هشتم
🍃روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند.همه آنجا را ترک کرده بودند.من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بودبا بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ،سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ،
آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید .با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست .خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم .تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .
🍃مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر .گفتم: نمیروم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم.مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید
هر چه زودتر برگردی بیروت.اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت،برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین !اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند !من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم .خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر !
🍃وقتی من خواستم برگردم ،مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم .من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم .به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ،
تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید .او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ،جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ،مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ،ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
{ #عاشقانہ_دو_مدافع💚}
#قسمت_هشتم
بلاخره پنج شنبہ از راه رسید...
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم؟؟
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...
بامــــاهمـــراه باشــید
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❇️ #تفسیر_زیارت_عاشورا
#قسمت_هشتم
📜بعضی اختلافاتی که در متن زیارت عاشورا در کتاب مصباح و کتاب کامل الزیارات هست فرق اساسی با همدیگر ندارند مثلا آن قسمت «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ اللَّهِ وَابْنَ خِيَرَتِهِ» این سلام در کتاب مصباح شیخ طوسی نیست اما در کتاب کامل الزیارات شیخ صدوق هست. اینطور اختلافاتی دارند و آنچنان اختلافات اساسی با همدیگر ندارند.
✋ابتدای زیارت عاشورا با سلام شروع می شود که وقتی به امامی سلام می دهیم، سلام فقط به معنای سلام گفتن و درود گفتن و خوش آمد نیست. سلام به معنای دعای سلامتی کردن برای طرف مقابل هم هست. یعنی امام حسین (ع) من دعای سلامتی برای شما می کنم و این اطمینان را می دهم که از طرف من امن و سالم هستید و هیچ خطری شما را تهدید نمی کند.
💢نکته ی مهم:
👈اینکه می گوییم امام حسین از جانب من هیچ آسیبی به شما نمی رسد، ما دو نوع آسیب داریم آسیب جسمی و آسیب روحی. بله آسیب جسمی ما هیچ گاه به اهل بیت نخواهد رسید. ما هیچ گاه به روی آنها شمشیر نمی کشیم و آسیب نمی رسانیم. اما در بحث آسیب روحی متأسفانه خیلی از ماها درگیرش هستیم. این گناهانی که انجام می دهیم باعث رنجش روح امام می شود.
📜خود امام زمان (عج) در نامه ای که به شیخ مفید می نویسد می فرماید؛ هیچ چیزی ما را از شما شیعیان دور نمی کند مگر آنچه از بدی های شما به دست ما می رسد. بعد به شیخ مفید می فرمایند؛ گویی آنانی که با ما عهد بستند و عهد خود را شکستند از شکستن عهد خود خبر ندارند، ما بر همه ی اینها آگاهیم و همه ی اینها را می دانیم. ممکن است خیلی از ما در طول زندگی عهد و پیمانی با امام زمان بسته باشیم ولی به هر دلیل و بهانه ای این عهد را شکسته باشیم. امام زمان می فرمایند ما از همه اینها خبر داریم.
⚠️پس وقتی می گوییم «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ...» باید واقعا حواسمان جمع باشد این سلام از ته دل هست؟! یعنی واقعا هیچ آسیبی از طرف ما به امام حسین (ع) نمی رسد؟ یا نه با گناهان و کارهایی که می کنیم به امام حسین ظلم می کنیم و اهل بیت را ناراحت می کنیم!!
#ادامه_دارد ...
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#خالڪوبی_تا_شهـادت 👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐 #قسمت_هفتم روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪندمجید ق
#خالڪوبی_تا_شهـادت
👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐
#قسمت_هشتم
میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
#ادامہ_دارد...
✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_هشتم
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود ... خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو ... جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود...
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد ... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام ..... همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود ...
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود ... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد .. فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متينه ... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت...
-اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن ... اما این پسر، نه ..... من هرگز موافقت نمی کنم ... و این اجازه رو نمیدم... پدرم خیلی مصمم بود ... علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت ... به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم ... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد ... با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم.... اما روز آخر، من رو کنار کشید ...
ببین آنیتا .. من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم ... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه ... چشم های این پسر داره فریاد میزنه ... به من اعتماد نکنید ... من قابل اعتماد نیستم ...
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم ... فکر می کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه ...... اما حقیقت چیز دیگه ای بود... عشق چشمان من رو کور کرده بود ... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو ... با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم . و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد ما با هم ازدواج کردیم ... و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن ...
مادرش واقعا زن مهربانی بود ... هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم...
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣#قسمت_هشتم
💢 در #گوششان زمزمه مى کند:انى اعلم ما لاتعلمون .(2)دوست 🥀دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از #ظواهر عالم بردارى و لشکر #بینهایت اجنه را نشان این سپاه #بى_مقدار دشمن👹 دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى....
🖤و بفهمانى که #یک_اشاره_امام☝️ کافیست تا میان سرها و #بدنهایشان فاصله اندازد و زمین کربلا را از سرهایشا ن سیاه کند... اما امام با اشاره #مژگانش آنها را به آرامش مى خواند و اشتیاق دیدارش با #رسول االله را به رخشان مى کشد.🍂
💢 دوست🌸 دارى...
ولى هیچ کدام از این #کارها را که دوست دارى ، انجام نمى دهى .
فقط چشم از #شکاف خیمه🏕 به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى کنى .
امام ، نگاهش را بر چهره #پیرترها عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى کند و تو با خود مى اندیشى که مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟
مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال #تاثیر را بر آن بنا نهاد⁉️
🖤مى دانى که #حسین به منفى بودن این پاسخ واقف تر است
اما او #فوق_وظیفه عمل مى کند و دلش 💔براى راهیان جهنم هم #مى_سوزد.🔥مردم ! ببینید چه کسى پیش روى شما ایستاده است. سپس به #وجدانهایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست ؟
💢 آیا من فرزند زاده #پیامبر شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا #تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟آیا حمزه #سیدالشهداء عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسلام آورده نیست ؟
🖤آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهش🌸تیم؟
آیا انکار مى کنید که پیامبر جد من است ؟ #فاطمه مادر من است ؟ على پدر من است و...؟بغض ، راه گلویت را سد مى کند، اشک😭 در چشمهایت حلقه مى #زند و قلبت❣ گر مى گیرد.
مى خواهى از همان شکاف خیمه⛺️ فریاد بزنى: برادر! همین افتخارات ما #جرائم ماست .
💢 اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو #دشمنى نمى کردند و چنین لشکرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به احد برمى گردد، به بدر، به حنین .
#کینه اینها کینه #خندقى است . بغض اینها، بغض خیبرى است.مساله اینها، مساله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید
مست و لایعقل زمزمه کند:
🖤_لعبت هاشم بالملک فلا
خبر جاء و لا وحى نزل
و از بنیان ، منکر خدا و وحى و #پیامبر شود. اینها پیامبرى را حکومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند.برادرم ! عزیزدلم💓 ! اینها اکنون #محصول_سقیفه را درو مى کنند. اینها فرزندان همانهایند که پدرمان على را خانه نشین کردند.
تو به على افتخار، چه مى کنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست.
مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى .
💢اما #بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل(3) را براى #برادرت مرور کنى.
جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر(4) از سر کینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم کردند و به جنگ با ولایت کشاندند!#عایشه ابتدا وقتى فهمید که نام شتر، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کلام پیامبر افتاد که : مبادا بر شترى #عسگر نام سوار شوى و به جنگ روى
اما #طلحه و #زبیر لباس و زینت همان شتر را عوض کردند...
#ادامه_دارد.....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_هشتم
✳️ با هم وارد منزل شدن و نشستن ، آقای رحمتی گفت :
خب ، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه اره ، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده !
🌀 هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج اقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم!
🔰 حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت : ای بابا ، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت ، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده ، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی می بردن
❇️ حاج اقای رحمتی گفت : عزیز من ، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی ، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که !
هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج اقا، قصد بی ادبی نداشتم ، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین ، شایدم کمی می ترس...
حاج اقا رحمتی : ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
🔰 هادی : نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید ، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین
آقای رحمتی گفت : آها ، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد ، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم ، قابل وصف نیست هادی جان،
این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی ، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی، و چون تک پسر بود ، از سربازی معاف شد.
براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود ، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم
💠 رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود ، این عکس هم که می بینین ، آقا رضا ، پسر ما هست ، برای شب خواستگاریش هست این عکس،
هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون ...
آقای رحمتی شروع به گریه کرد ، دیگه گریه امانش نمی داد،
حاج خانم انگار صبور تر بود، گفت آره پسرم ، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی ، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند.
#ادامه_دارد ...
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هشتم
#فصل_دوم
🔵 مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۷ #قسمت_هفتم 🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کر
#دست_تقدیر
#قسمت_هشتم 🎬:
رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد.
رقیه با تعجب گفت: چرا این آقا برنمی گرده؟
محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف تر را نگاه کن..اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست!
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش...
رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد وگفت: عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه...بعد حرفش را خورد و گفت: من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟
محیا جلو رفت وگفت: نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده...
رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد.
محیا نگران تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل می رود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض می کند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش می کرد.
بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم می رفت.
محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود.
نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت.
محیا نمی دانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند.
در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی آمد که مردد است و نمی داند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد.
محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید می کند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش می رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی