─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💐#غصهدارمادرپهلوشکسته
🔶در سال ۱۳۶۳ ،یک روز که با تویوتای گردان،بهمراه #سردارشهید "#بهداشت” بطرف #خطمقدم حرکت کردیم ،از من سؤال کرد :حاجی !برای دخترت چه اسمی انتخاب کردی ؟گفتم «کوثر» چشمان او با شنیدن نام«کوثر» پر از اشک شد و مخفیانه #گریه می کرد.
🔶گریه های مخفیانه اش پس از چند لحظه ای آشکار شد و در حالی که زمزمه #یازهرا #یازهرا !…» بر لب داشت ،#اشک می ریخت و گاهی نیز چنین میگفت :«حاجی !چه اسم قشنگی!»و آنجا بود که برای #مظلومیت #زهرایاطهرسلاماللهعلیها #گریه می کرد و #مرثیه می خواند و#عاشقانه برای #مادرپهلو شکسته اش #اشک میریخت.
#بهنقلاز : #حجهلاسلامدکترمسرور
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💐#امامسرناصررابوسید
🔶ایشان علاقه زیادی به #ولایت و #رهبری داشتند…بعد از #ازدواج ما ،ایشان به #تهران رفتند تا با #امام ملاقات کنند .
🔶اما در آنجا به او اجازه دیدار را از نزدیک ندادند ولی او با این وجود دو روز تمام در پشت درب #بیترهبری بدون #آب و #غذا نشستند تا اینکه یکی از #یاران #امام نزد #امام رفتند وبه او گفتند که یک #بسیجی برای دیدن شما آمده و دو روز است که برای #ملاقاتخصوصی پافشاری کرده و پشت درب می نشیند .
🔶#امام دستور داد:که او را نزد #امام ببرند .
🔶ناصر موفق شد با #امام ملاقات #خصوصی داشته باشد .
🔶#امامسرناصررابوسید و سخنی زیر گوشش گفت: که #شهید آن را به هیچ کس نگفت.
🔶#ناصر بهترین رزمنده در #جبهه معرفی شد و از #امامجمعه ی اهواز #انگشتری #هدیه گرفت .که روی #عقیق آن نوشته بود:
🔶#روحمنیخمینیبتشکنیخمینی
#بهنقلاز : #همسرشهید
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💐#اولکربلابعدمکه…
🔶وقتی برای رفتن به #حج او را انتخاب کردند #معاونش #شهیدشیرسوار را به جای خود روانه کرد زمانی که دلیلش را پرسیدم گفت:دوست دارم اول #کربلایی شوم #عشق #حسین دست بردار نیست اول #کربلایی بعد اگر خداست #حاجی شوم و چه زیبا به دیدار #مولایش #حسین (ع) شتافت و به ندای "#هلمنناصرینصرنی" پاسخ داد…
🔶روزی ژاکت پشمی تازه ای راکه مادر برایش بافته بود و برای اولین بار به تن کرده بود به دوستش هدیه کرد.
🔶 وقتی به خانه آمد خودش خیلی سردش شده بود از مادر عذر خواهی کرد و گفت دیدم او لباس گرم و مناسبی ندارد لذا این ژاکت را که دوستش داشتم به او دادم من باز هم لباس گرم دارم و آنها را می پوشم…
🔶کلاس سوم بود که از پدرش خواست تابستانها راسر کار برود و کار یاد بگیرد از بیکاری و بطالت وقت بیزار بود و نزد آشنایان پدرکاشی کاری و بنایی و غیره را آموخت و مزدی راهم که می گرفت دوست داشت به افراد بی بضاعت بدهد…
#بهنقلاز: #خواهرشهید(طاهره بهداشت)
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈঊঈ═┅─
❃↫بِسْمِ رَبّ الشُهَداءِوَالصّدِیقینَ↬❃
📑#وصیتنامهشهیدناصربهداشت
🔶پروردگارا با قلبی خالی از #علائق دنیا به سویت آمده ام می خواهم همچون #عاشقانت به #لقائت بپیوندم خدایا بار گناهانم زیاد است از تو عاجزانه درخواست می کنم که از سر چشمه #لطف و #کرمت بر من ببخشایی ،ببخش بر من که در زندگانی نتوانستم آنگونه که #شایسته است،تو را #پرستش کنم.
🔶و اینک می روم که با رزم بی امان با #کفار از ارزشهای انسانی #دفاع کنم و گوش به ندای #قرآن بدهم.
🔶می روم تا #امام زنده بماند و همچنان #جلودارکاروان باشد.
🔶می روم تا #قلب خود را از #عشق #خدا پر کنم و با یاد او روحم را #آرامش دهم.
🔶آری به #جبهه می روم ،#جبهه ای به وسعت تمام #اسلام در مقابل تمام #کفر، #جبهه ای که سراسر #نور است و #ذکر #خدا و #دعا، جبهه ای که هر گاه در آن به #افق نگاه می کنم بیاد #صحرایکربلا می افتم و بیاد #مظلومیتحسین (ع)، جبهه ای که همه چیزش انسان را عاشق #خدا می کند و به زندگی محتوی می بخشد و #خالص می کند انسان را جائی که روح #خدائی حاکم است و همه در اعمال خیر سبقت می گیرند و #نمازشبهای آنها سنگرها را #نورانی می کند و #شهادت ها آنها را مقاوم تر و استوارتر می کند.
🔶و با آمدن به جبهه است که انسان #مؤمن و انسان حریص شناخته می شوند آنانکه برای #جهاد در راه #خدا قیام نکنند و برای دفاع از #حق سستی کنند باید بدانند که موجبات #ضلالت #دنیوی و #شقاوتاخروی خویش را پدید آورده اند.
🔶از معیار #زندگی و #مرگ در ملکیت #توحید ،هدایت به سوی #خدا و گمراهی از #حق است اما از نظر وابستگان به دنیا مرگ و زندگی متعلق به جسم خاکی است ،اگر چه جسم خاکی اش در حرکت باشد یا زیر خاک و آن کس که به #کافران و #ملحدان پرست انسانیت خویش را هلاک کرده است اگر چه به ظاهر زنده باشد و متحرک آری آری ،مسئولیتی بس سنگین بر دوش دارد و تا زنده است این امانت را بر دوش می کشد.
🔶سخنی دارم با #امتامام که البته از خودشان یاد گرفته ام و آن اینکه توجه داشته باشند که مبادا سست شده و دست از #امام عزیز بکشند و همیشه پیشتاز #رهروانحق باشند و دست از یاری #امام برندارند و از آزمایش #خداوند هرگز غافل نباشند و شما پدر ومادر عزیزم که عمر خود را برای پرورش من صرف نمودید و در راه تربیت من زحمت ها کشیده اید از شما تشکر می کنم عذر می خواهم که هرگز نتوانسته ام گوشه ای از زحماتتان را جبران کنم فقط از خدا می خواهم که به شما اجر عظیم عنایت کند.
🔶از شما می خواهم که #صبر را پیشه کنید و از #خداوند طلب عمر طولانی برای #امام نمائید.
☢این داستان نیست، #مظلومیت #سربازان #روح الله ست، پس ادامه دارد تا #ظهور…
#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.
─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─
#بــرایشــادیروحــش
"#صلوات"
اللَّهمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#مهـــدی_جــــــان
دست بـﮧ قلم بردم
تا برایتان حـــرف ها بزنم...
اما نشد...
خواستم از " دردم " بگویم دیدم دردِ شما، خودِ ((منم )) ...😔
خواستم از " بـﮯ کسـﮯ " ام حرف بزنم.... دیدم تنهاتر از شما درعالم نیست...😞
خواستم بگویم " دلم از روزگار گرفتـﮧ "
دیدم خودم در خون بـﮧ دل کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام...😭
قلم کم آورد ... بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (( #مظلومـــیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست...💔
#اللهمـ_عجلــ_لولیکــ_الفرج...🕊
ایـن ها فقط
استخـــــوان نیستنـد..
ایـن ها #هویتـــــ مـن
و تـوستـــــ ...✨
تـاریـخ پـر افتخـار
ایـن آبـادیستـــــ ..
سنـد #مظلومیـت است..
مظلومیتـــــ
#شهدا_شرمنده_ایم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ایـن ها فقط
استخـــــوان نیستنـد..
ایـن ها #هویتـــــ مـن
و تـوستـــــ ...✨
تـاریـخ پـر افتخـار
ایـن آبـادیستـــــ ..
سنـد #مظلومیـت است..
مظلومیتـــــ
#شهدا_شرمنده_ایم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔻 شهیدی که جان رهبر انقلاب را نجات داد👇
💢حاج حمید روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن #کتاب بود. من هم #تلویزیون رو روشن کردم، کنار حاج حمید نشستم.
💢تلویزیون داشت خاطرات جبهه #حضرت_آقا رو پخش میکرد.
💢آقای خامنه ای فرمودند ما توی یه #مهلکه ایی گیر افتاده بودیم، که یه #بنده_خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد.
💢حاج حمید، همین طور که سرش توی کتاب بود و با همان #مظلومیت همیشگی گفت: اون بنده خدا #من بودم.
پ ن: این شهید بزرگوار به علت فرماندهی و خدماتی که در تامین امنیت #سامرا، کربلا و امنیت پیاده روی #اربعین انجام دادند در عراق مشهورتر و محبوب تر هستند.
راوی: پروین مرادی(همسر شهید)
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
شادی روحش #صلوات
🏴
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣6⃣#قسمت_شصت_نه
💢وفریاد مى زند:
_جلاد! بیا و گردن این #یهودى را بزن.
#مردى_سرخ_روى از اهالى #شام به #فاطمه دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید:_این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود #مى_لرزد،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید:_✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم⁉️و تو فاطمه را در آغوشت #پناه مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى:
🖤نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى:_✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! #اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید:_این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم.
تو پاسخ مى دهى:_به خدا که چنین نیست. چنین #حقى را #خدا به تو نداده است . مگر از دین ما #خارج شوى و به دین دیگرى درآیى.
💢آتش 🔥خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید:_به من چنین خطاب مى کنى⁉️ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.تو مى گویى:_تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست #جدم و #پدرم مسلمان شده اید.
یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید:_دروغ مى گویى اى دشمن خدا.
تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى:_✨چون #زور و #قدرت دست توست، از سر #ستم، ناسزا مى گویى و مى خواهى #به_زور محکوممان کنى.
🖤یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند:
_خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به #صلاح یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، #مقابل_او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب 💧کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند.
💢 به زودى #خبرخطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر #شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن #زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى #نیست .بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع #اسارت و #مظلومیت بوده است و نه در موضع #حاکمیت و #قدرت.و این تازه ، #اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى....
🖤این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود....
یزید فریاد مى زند:_ببریدشان. همه شان را ببرید و در #خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم.
#خرابه، جایى است#بى_سقف_وحصار، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است....
نه در مقابل #سرماى شب ، #حفاظى دارد و نه در مقابل #آفتاب طاقت سوز روز، #سرپناهى.
💢تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست....
وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، #متوحش مى شود....
و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور #مى_خندد...
#ادامه_دارد....
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo