eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین بار که با هم صحبت کردیم از طریق تلفن بود. سجاد به من گفت : زندگی کردن با یک نظامی سخت است. باید خودتان را برای روزهای سخت و هر اتفاقی در آینده آماده کنید.☝️ من هم در پاسخ به سجاد گفتم : من زندگی حضرت فاطمه (س) را الگوی خودم قرار دادم و دوست دارم و سعی میکنم تا جایی که میتوانم فاطمه گونه زندگی کنم . 😊 وقتی این را گفتم اشک در چشم های سجاد جمع شد و گفت: خوشحالم که این انتخاب را داشتم. ✅ من خودم خیلی کم توقع بودم و شرایط مالی سجاد را درک میکردم. سجاد همان کسی بود که من می‌خواستم. انسانی مذهبی، خوش اخلاق و اجتماعی. در حقیقت بیشتر با خدا بودنش من را مجذوب کرده بود. اعتقاد داشتم کسی که با خدا باشد می‌توان به او اعتماد کرد و تکیه‌گاه محکمی برای زندگی می‌شود💔 شهید مدافع حرم سجاد دهقان🌹 https://eitaa.com/piyroo
: آشنایی با شهید علیمحمدی من سال 61 با مسعود ازدواج کردم که بانی این ازدواج برادرم بود. برادرم و مسعود در ستاد انقلاب فرهنگی کار می‌کردند. او فهمیده بود که برادرم، خواهری دارد و بالاخره به خواستگاری آمد. اولین جلسۀ خواستگاری که برگزار شد، مسعود به جبهه رفته بود و مادر و زن‌دایی و خواهرش آمدند و عکسش را آورده بودند. پرسیدند که شما می‌پسندید یا نه؟ ما هم پسندیدیم. مردد بودم که بالاخره چکار کنم، برادرم به من توصیه کرد که مسعود را انتخاب کنم؛ زیرا خیلی خوش‌اخلاق و علاقمند به ادامه تحصیل است. مسعود از دانش‌آموزان برجستۀ زمان خودش بود، به همین دلیل دانشگاه شیراز قبول شده بود. در دانشگاه شیراز، دروس کاملا به زبان انگلیسی تدریس می‌شد و هر دانشجویی باید 6 ماه دورۀ زبان انگلیسی می‎گذراند. می‌گفت ترم اول برایش خیلی سخت بود؛ ولی چون خیلی باهوش و کوشا بود موفق شد و مشکلی برایش پیش نیامد. ادامۀ تحصیلش مقارن شد با انقلاب فرهنگی و او در ستاد انقلاب فرهنگی مشغول به کار شد. 22 مهر 61 ازدواج کردیم و فروردین 62 دانشگاه‌ها باز شدند. مي‌گفت 50 سال ديگر را ببين... خیلی آینده‌نگر بود.‌‌ همیشه به من می‌گفت: «منصوره الان را نبین، 50 سال دیگر ما نیستیم و این نفت بالاخره تمام می‌شود. جهان دارد به سمت خشکسالی می‌رود و چند سال دیگر ما دچار بحران آب می‌شویم و همۀ این‌ها یک جایگزین می‌خواهد که جز کارهای علمی راه دیگری وجود ندارد. آن موقع ابر قدرت‌ها حتی می‌توانند ما را به خاطر یک لیوان آب تحت فشار قرار بدهند.» لیسانسش را گرفت. برای فوق‌لیسانس دانشگاه شریف آمد، آزمونش شرکت کرد و قبول شد. هم‌زمان برای خارج از کشور بورسیه شد. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور، به مسعود می‌گفتم آنجا بهتر می‌توانی پیشرفت کنی؛ ولی او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من تحقیق کردم، استادانی که من می‌خواهم با آنها کار کنم کمتر از استادان آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که به آنجا برویم؟» نگاه دکتر به مردم کوچه و بازار مسعود بسیار خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد. آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است. از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟ او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید. من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می‌ریزد داخل ماشین و می‌گوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می‌کنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم. علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام می‌کنید. خیلی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و اگر می‌دید یکی از دکترها برخورد بدی می‌کند، او هم برخورد می‌کرد. من همان مسعودم برادرم کانادا بود. چون به هم دسترسی نداشتیم، یادم هست هرکسی که می‌خواست به خارج کشور سفر کند، صحبت و ضبط می‌کردیم و فیلم را به آن فرد می‌دادیم تا به دست برادرم برساند. چند وقت پیش یکی از این فیلم‌ها را می‌دیدم که مربوط به حدود سال 87‌یا88 بود. مادرم او را آقای دکتر خطاب کرد و مسعود گفت: «دکتر نه؛ دکتر مال محل کار هست، من همان مسعودم.» در نقاط حساس زندگی مشترک مومن، با اعتماد به نفس و منطقی بود. در زندگی مشترک بسیار با‌‌گذشت بود؛ اما آن چیزی که باعث شد من به سرعت دلبسته او شوم، جمیع این ویژگی‌ها در کنار مهربانیش به من و خانواده بود. همواره از من حمایت می‌کرد؛ اما گاهی در زندگی مشترک و زمانی که برخی چالش‌های طبیعی میان من و خانواده همسرم بوجود می‌آمد، ضمن ارزیابی منطقی سوء تفاهم بوجود آمده تا جایی که ممکن بود میانجگری می‌کرد. در صورت موفق نشدن، از من تقاضا می‌کرد از رنجش بوجود آمده گذشت کنم، بخاطر خدا، به حرمت بزرگتران بر کوچکتران و با یادآوری علاقه و محبتی که میانمان است. تلاش بی پایان آینده‌نگر بود و در کارهایش خیلی تلاش می‌کرد. اگر شهید علیمحمدی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد و تا زمانی که آن کار را به پایان نمی‌رساند، دست از کار بر نمی‌داشت. معلم بسیار خوبی بود و از هیچ تلاشی برای کمک به دیگران جهت رفع مشکلات دریغ نمی‌کرد. پرداخت زکات علم را از صفات خوب ایشان می‌توان نام برد. https://eitaa.com/piyroo
"🌿♥️" مصطفی هراسان از خواب بیدار شد😥 ولی دیدم داره میخنده علت رو که سوال کردم ؛ گفت: خواب دیدم که بالاے یک تپه ایستاده ام امام زمان را دیدم🌟 آقا دست روے شانه ام گذاشت و گفت: مصطفی ! از تو راضی هستم😍 🥀✨ راوے: 🌼☘ https://eitaa.com/piyroo
عطر همسرم را در زندگیَم‌ حس مےکنم!😍 وقتے سر مزارش مےروم یاد حرفهاش میُفتم! کہ میگفت: -تو بزرگترین سرمایہ‌ے زندگےِ من هستے! -اگر میشد تو را هم باخودم سرکار مےبُردم -بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایے است کہ باید بدونِ شما بروم😕 الان کہ پیش من نیست کاسہ‌ی آب براےِ بدرقہ‌اش•• کہ چیزی نیست پشت سرش آب شدم کہ برگردد 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌸🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومـ...❤ بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..." گفتمـ. "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄 گفت "ببینـ خانومے...💚 همینـ اول بهت گفته باشمااا... ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے... . گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے گفت "حرف نباشه حرف آخر با منه✌️🏻 اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...! . واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ . مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." . فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄 آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیه منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ... واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود . سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدمـ😔 . وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفت... "نبینمـ خانومـ منـ... دلش گرفتہ باشه هااا...💕 پاشو حاضر شو بریمـ بیرون . میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... . اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍 که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌸🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومـ...❤ بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..." گفتمـ. "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄 گفت "ببینـ خانومے...💚 همینـ اول بهت گفته باشمااا... ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️ . گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت "حرف نباشه حرف آخر با منه✌️🏻 اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻 . واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ . مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." . فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄 آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیه منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸 . واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌 . سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدمـ😔 . وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفت... "نبینمـ خانومـ منـ... دلش گرفتہ باشه هااا...💕 پاشو حاضر شو بریمـ بیرون . میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... . اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍 که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل...😢 . 🌷 https://eitaa.com/piyroo
‌حضرت فاطمه سلام الله علیه را خیلی دوست داشت. بعد از هر نماز ذکر تسبیحات حضرت فاطمه(ص) را تلاوت میکرد. زمان هایی که محل خدمتش بود همیشه شبها موقع خواب شب بخیر میگفت و به من یاداوری میکرد تسبیحات حضرت فاطمه (ص)را بخوانم بعد بخوابم. و به احترام حضرت فاطمه(ص) در ایام فاطمیه لباش مشکی به تن میکرد. و چون مداحی میکرد در ایام فاطمیه اوقات فراغت همکاران و سربازا را جمع میکرد و مراسم عزاداری برپا میکردند و روضه حضرت فاطمه(ص) میخواند. اسم دخترمون را بخاطر ارادتش به حضرت فاطمه(ص) فاطمه گذاشت. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
اگر همسرانِ جوانی که شوهرانشان به میدان‌های نبرد رفته بودند زبان به شکوه باز می‌کردند بابِ شهادت بسته می‌شد... "امام‌خامنه‌ای" 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
💢شهیدی که بعد شهادتش را هم آماده کرده بود... ✍بخشی از مصاحبه : یک روز من داشتم وسایلم را ردیف میکردم که دیدم شهید منوچهر به داخل اتاق دیگری رفت و با یک به داخل اتاق آمد، عکس خودش بود، دیدم دارد گریه میکند، گفتم: «چی شد منوچهر؟!» گفت: «این قاب عکس را برای روز جنازه ام آماده کردم، هر وقت شهید شدم آن را به تابوتم وصل کنید.» انگار میدانست میشود، آن روز وقتی را دیدم به دلم آمد که او شهید میشود.یک جمله را بارها و بارها به من گفته بود، میگفت: «وظیفه شما از وظیفه ای که به گردن من هست است، شما در روز قیامت اجر و پاداشتان از من است.» به او گفتم: «چرا؟» در جوابم گفت: «چون دارید را در راه درست میکنی. 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
قبل از یه شب اومد خونه گفت خیلی دلم واسه میسوزه، اگه من اتفاقی واسم بیوفته، تو مدرسه همه بچه ها میدون طرف باباشون، دختر من بابا نداره دو ماه قبل از ریش گذاشته بود، هرچقدر بهش اصرار می کردم ریشاشو بزنه می‌گفت مگه ندیدی همشون ریش دارن، منم می‌خوام بشم، بعدا با شما مصاحبه میکنن شما باید بگین اینجوری می‌گفت اونجوری می‌گفت.... راوی: https://eitaa.com/piyroo
در اغتشاشات سال ۸۸ وقتی که کار داشت دست اراذل و اوباش می افتاد، مرخصی نگرفت و به نرفت. می گفت : "من بلدم با اینها چطوری دربیفتم. من اگر باشم، بقیه بچه ها هم دلگرم می شوند." می کرد، می گفت : "اینجا هم میدان جنگ است، شاید قسمت کند و اینجا شدیم." پیراهن مشکی محرّمش را می‌بوسید و می‌پوشید و می‌گفت : "منتظرم نباش! معلوم نیست برگردم..." از چیزی یا کسی نمی‌ترسید، وقتی پای در میان بود اصلا کوتاه نمی‌آمد... راوی : 📚 کتاب‌ دخترها بابایی اند https://eitaa.com/piyroo
🌹قبل رفتنش به جبهه بهم گفت : برام دعا کن که شهادتم جوری باشه که سرم از تنم جدا بشه....! وقتی که پیکرش برگشت دیدم سر در بدن نداره ...! . 📩تو وصیت نامه‌ش نوشت : باید وصیت‌نامه‌های آتشین نوشت و بندهای پوتین را محکم بست و تفنگ را برداشت، از میان دریای خون عبور کرد، باید کربلا را ساخت و عاشورا به پا کرد، باید به سراغ مرگ رفت، راه آزادی و دین‌داری حقیقی، راه پرنشیب و فراز است و موانع و مشکلات فراوان دارد، برای طی این راه باید عاشق شد، راه عاشق شدن این است که نخست باید دردمند بود، باید درد علی (ع) را در سینه، غم زهرا (س) را در جان، سوز امام حسین (ع) را در عمق وجود داشت؛ این درد وقتی مایه الهی بگیرد، می‌شود عشق. . 🌷 https://eitaa.com/piyro