eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🕊💖🕊💖🕊💖 😍 نزدیک در🚪به من گفت:(رفتم کربلا,زیرقبه به امام حسین《علیه السلام》گفتم:برام پدری کنید. فکرکنیدمنم علی اکبرتون هرکاری قراربودبرای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید. برای من بکنید. دلم 💔بی قراربود. به همین سادگی پدرم گیج شده بودکه به چه چیزاین آدم دل خوش کرده ام نه پولی,نه کاری,نه مدرکی,هیچ. تازه بایدبعدازازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنارنمی آمد❌ برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود. زیادمی پرسید: توهمه ی اینها رو می دونی وقبول می کنی⁉️پروژه ی تحقیق پدرم کلیدخورد. بهش زنگ 📞زدسه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم,ازاونابپرسم. شماره ونشانی دونفر روحانی ویکی ازرفقای دانشگاهش راداده بود. وقتی پدرم باآن هاصحبت کرد,کمی آرام وقرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دخترنازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که اورادید,گفت:این چقدرمظلومه! باز یاد حرف بچه هاافتادم,حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد: شبیه شهدا مظلومه. یاد حس وحالم قبل ازاین روزها افتادم. محمدحسینی که امروزمی دیدم, اصلاًشبیه آن برداشت هایم نبود برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطرجمع شد. به محمدحسین زنگ 📞زدکه می خوام ببینمت. قرارمدارگذاشتند برویم دنبالش. هنوزدرخانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم باپدرومادرم رفتم. خندان سوارماشین شد. برایم جالب بودکه ذره ای اظهارخجالت وکمرویی درصورتش نمی دیدم پدرم از یزد راه افتادسمت روستایمان. اسلامیه وسیرتاپیاز زندگی اش راگفت:ازکودکی تاازدواج بامادرم واوضاع فعلی اش. بعدهم کف دستش راگرفت طرف محمدحسین وگفت:(همه زندگی ام همینه.گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزندخونه ی منه وبایدهمه چیزاین زندگی روبدونه) اوهم کف دستش رانشان دادوگفت:منم باشماروراستم ✅ تااسلامیه ازخودش وپدرومادرش تعریف کرد. حتی وضیعت مالی اش راشفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل راکه تمام دارایش بودگفت. خیلی هم زودباپدرومادرم پسرخاله شد. موقع برگشت به پیشنهادپدرم رفتیم امام زاده جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفهاراکه می زد, پدرم برمی گشت عقب ماشین رانگاه می کرد. ازاومی پرسید:این حرفهارابه مرجان هم گفتی? گفت:(بله.) درجلسه ی خواستگاری همه رابه من گفته بود. مادرش زنگ زدتاجواب بگیرد. من که ازته دل راضی بودم. پدرم هم توپ⚽️ راانداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: به نظرم بهتره چندجلسه دیگه باهم صحبت کنن. ( کورازخداچه می خواهددوچشم بینا) قارقارصدای🔊 موتورش درکوچه مان پیچید. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo