eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گوشی داشت زنگ میزد ومن وسط اتاق ایستاده بودم و ماکان هم مشکوکانه به من زل زده بود. _اینجا چکار میکنی؟ خدایا من همون ترنج حاضر جواب شیطونم چرا چیزی به مغزم خطور نمی کنه. تلفن همین جور داشت زنگ میزد. _آها دیدم تلفنت زنگ میزه خواستم برات بیارم نمی دونستم حمامی. ماکان به طرف گوشیش رفت و در حالی که برش می داشت بار مشکوک نگام کرد. منم دیگه صبر نکردم و دویدم تو اتاقم.انگار قلبم هم احساس کرده بود این اتفاق با تمام شیطونی هایی که از سر بچگی و می کردم فرق داره. در اتاق و قفل کردم و نشستم روی تختم. شماره ارشیا رو آوردم و بش نگاه کردم.اصلا باورم نمیشد که این کارو کرده باشم. شماره ارشیا رو کش رفته بودم که بش زنگ بزنم و بگم میخوام ببینمت. تا قبل از اون فکر می کردم خیلی راحت باشه زنگ می زنم بهش و می گم بیاد یه جایی تا صحبت کنیم.ولی حالا هر چی فکر میکردم میدیدم کار خیلی سختیه. جدا از اون اصلا به چه بهانه ای باید ازش این درخواست و می کردم.روی تخت دراز کشیدم و به شماره ارشیا نگاه کردم . دستم روی دکمه اتصال رفت و همون جا متوقف شد.اول باید یک بهونه قابل قبول پیدا کنم برای این کار.تا آخر این ترم چیز نمونده بود. باید هر جور شده تا پس فردا که کلاس داشتم قرار و می گذاشتم.زل زده بودم به گوشی: _آخرش که چی ترنج خانم. یاا... 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻