🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_166
خدا رو شکر کیسه کتابا زیر تخت بود و مامان نمی دیدش. برای توجیه گفتم:
_خوب تابستونی بیکارم چکار کنم. می خوابم.
مامان دستمو کشید و بلندم کرد و گفت:
_ می گم پاشو اه قیافشو.بلند شو الان بابات اینا میان.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
_آره میان سوژه کم دارن به من گیر بدن دلشون وا شه.
مامان هلم داد طرف دسشوئی گفت:
_برو اینجوری بی موقع می خوابی پوست صورتت داغون میشه.
توی آینه دستشوئی به خودم نگاه کردم.مامان ما رو باش دلش به چه چیزائی خوشه.دستی کشیدم به صورتم.
تازگی ها جوشای صورتم زیاد شده بود.
علتش نمی تونست دو سه شب بی خوابی
باشه.صورتم و شستم و اومدم پائین.
ماجرای دیروز کلا یادم رفته بود. گرچه خیلی زود ناراحت میشدم ولی کینه ای نبودم.
برای همین بابا که اومد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده لپشو بوسیدم و با سر خوشی سلام کردم.
ظهر سر نهار بابا یه کم بیشتر به من توجه نشون میداد ولی ماکان همچنان طلب کار بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻