🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_168
کل کتابای الهه رو هم خونده بودم و داشتم می بردم بش بدم.
به مامانم گفتم دارم می رم دیدن الهه.خوبیش این بود که مامان الهه رو دیده بود و خیلی گیر نمی داد.
برای همین با خیال راحت رفتم. وسایل و هم قبلا از استاد پرسیده بودم.جو کلاس خیلی آروم و رسمی بود.
تقریبا کسی صحبت نمیکرد. مثل من فقط یکی دو
نفر بودن که تازه داشتن شروع می کردن.
بقیه یه ترم بالاتر بودن.خوبیش این بود که از بچه های پیشرفته کسی تو گروهمون نبود. و خوبی این کار این بود که هر کس بر اساس پیشرفتش سرمشق می گرفت.
برای همین این از ترسم کم میکرد که نکنه نتونم مثل بقیه کلاسا با درس پیش برم.
استاد یه ضبط کنار کللس گذاشته بود و یه موسقیی
بی کلام سنتی با ولوم خیلی پائین هم داشت پخش میشد.
خلاصه جو منو حسابی گرفته بود.بچه ها یکی یکی
سرمشقشون و می گرفتن و پشت میزا مشغول تمرین می شدن.
نوبت من که شد استاد با لبخند نگام کرد که یک
لحظه دلم یه جوری شد و یاد ارشیا افتادم.
اصلا دلم نمی خواست استاد مهران مهربون و جایگزین ارشیا کنم.
چون از نظر اخلاقی هیچ شباهتی به هم نداشتن. برخلاف ارشیا استاد مهران همیشه لبخند می زد و با مهربونی توی چشمای مخاطبش نگاه می کرد.
در عین حال نگاهش جوری نبود که آدم معذب بشه. بیشتر به آدم ارامش میداد.
نمی دونم ولی به هر حال ده سال از ارشیا بزرگتر بود و من یک حس پدارنه نسبت بهش احساس می کردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻