eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ _آیہ! با شنیدن صداے پدرم ڪہ بلند نامم را صدا زد شیشہ ے استون از دستم افتاد! لبم را بہ دندان گرفتم و با دلهرہ بہ شیشہ ے استونے ڪہ روے فرش افتادہ بود نگاہ ڪردم. سریع روے زانو خم شدم و شیشہ را برداشتم! با استرس نگاهے بہ در انداختم مبادا ڪسے بیاید! دستے بہ فرش ڪشیدم،خیس شدہ بود اما بو نمیداد! بوے استونش تند نبود. صداے پدرم نزدیڪ تر شد! -مگہ با تو نیستم دختر؟! سریع بلند شدم! شیشہ ے استون را در مشتم فشردم. نگاهم بہ ڪولہ ے قهوہ اے رنگ مدرسہ ام ڪہ ڪنار دیوار بود افتاد. زیپش باز بود،نفسے ڪشیدم و استون را داخل ڪولہ انداختم! در اتاق باز شد. شوڪہ شدم و هین بلندے گفتم. بہ سمت در برگشتم. پدرم با اخم نگاهم‌ ڪرد و خشڪ گفت:چتہ؟! جن دیدے؟! دستانم را پشت ڪمرم گذاشتم. احساس میڪردم اگر دستانم را ببیند متوجہ خواهد شد ڪہ لاڪ زدہ بودم! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ببخشید! دختر بے سر و زبانے نبودم نہ! همیشہ سعے میڪردم احترام پدر و مادرم با اینڪہ خیلے تضاد داشتیم را نگہ دارم. با اینڪہ پدرم ظلم میڪرد! پدر بود و احترامش واجب‌. من،آیہ اے ڪہ هزار متر زبان داشت و عصیان گر بود بہ قول مادرم براے پدرم آهوے رامے بودم! پدرم تشر زد:بیا برو دیگہ! بہ خودم آمدم همانطور ڪہ ڪولہ ام را برمیداشتم با ملایمت گفتم:چشم بابا جونم. سرم پایین بود نگاہ سنگین پدرم را حس میڪردم. بدنم ڪمے سرد شدہ بود،با قدم هاے بلند بہ سمت رخت آویز رفتم. ترسو نبودم،از فریادها و ڪتڪ زدن هایش نمے ترسیدم از حرمت بین مان میترسیدم! مخصوصا منے ڪہ تحمل حرف غیر منطقے نداشتم و نمیتوانستم ڪم بیاورم. هفدہ سالہ بودم و سرم داغ! از طرفے اعتقاداتم اجازہ ے تندے با پدرم را نمیداد. چادرم را برداشتم و جلوے صورتم باز ڪردم. پدرم هنوز ایستادہ بود! چادرم را سر ڪردم،در حالے ڪہ ڪِشِ چادر سادہ ام را دور سرم تنظیم میڪردم بہ سمت در رفتم. از ڪنار پدرم رد شدم و بلند گفتم:خدافظ! چادرم‌ مرتب بود،دستے هم بہ جلوے مقنعہ ے سرمہ اے رنگم ڪشیدم. وارد پذیرایے شدم،نورا خواهرم بہ پشتے قهوہ اے و ڪرم رنگ تڪیہ دادہ بود،حدود بیست سے تا ڪانوا دور خودش انداختہ بود و مرتب شان میڪرد. مادرم در حالے ڪہ دستش را روے ڪمرش گذاشتہ بود از حیاط وارد خانہ شد و گفت:ناهار خوردے؟ نگاهش ڪردم و گفتم:آرہ مامانے! ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خستہ گفت:پس برو تا دیرت نشدہ! بدون حرف سرم را تڪان دادم،بہ سمت نورا برگشتم و دستم را برایش تڪان دادم و گفتم:خدافظ آبجے! سرش را بلند ڪرد،همانطور ڪہ ڪانواے قرمز رنگے را میپیچید گفت:بہ سلامت فسقلے! نگاہ سرزنش گرانہ اے نثارش ڪردم و وارد حیاط شدم. در ظاهر دوست نداشتم مرا ڪوچڪ خطاب ڪند،اما عاشق همین فسقلے گفتن هایش بودم! عاشق شیطنت هاے مظلومانہ اش! پنج خواهر و برادر بودیم،مریم،نساء،نورا و من! یاسین برادرم از ما جدا بود! پسر بود و مایہ ے افتخار پدر! مادربزرگم براے نام گذارے همہ قرآن باز ڪردہ بود بہ جز من! متفاوتشان بودم! بعدها فهمیدم آن ها واقعا سورہ بودند و من آیہ هایشان! نشانہ شدم! زمزمہ ام ڪردند! آیہ بودم،او چہ خطابم ڪرد؟! آیہ ے جنون! بار اولے ڪہ این حرف را شنیدم نفهمیدم یعنے چہ! یاسین هفت سالہ ساڪت در حالے ڪہ ڪیفش را در بغل داشت ڪنار در حیاط ایستادہ بود. ڪتونے هاے مدل جین آل استارم ڪنار پادرے جفت بود،بے حوصلہ براشان داشتم و با عجلہ پا ڪردم. ڪولہ ام را روے شانہ ے راست انداختم،نگاهے بہ حیاط لختمان و دیوارهاے سیمانے اش انداختم و بہ سمت یاسین رفتم. _بیا یاسین! بہ سمتم دوید و دستم را محڪم گرفت،با لبخند دندان نمایے گفت:بریم آبجے! دلم برایش ضعف رفت،با لبخند خم شدم و گونہ اش را بوسیدم. خیلے دوستش داشتم،تحت تاثیر رفتار تبعیض آمیزانہ و پسر دوستانہ ے پدرم لوس و قلدر نشدہ بود. در را باز ڪردم،باهم وارد ڪوچہ شدیم. در ڪوچہ پرندہ پر نمیزد،فقط چند بنا و مهندس ڪہ تازگے ها براے ساخت یڪ مجتمع مسڪونے خانہ هاے رو بہ روے ما را خریدہ بودند مشغول صحبت و نگاہ ڪردن بہ نقشہ بودند. خانہ یمان در یڪے از محلہ هاے متوسط تهران بود،وضع مالے متوسط اما گویے فقیر! پدرم عقاید خودش را داشت،پول خرج نمیڪرد. اهل اسراف نبود! بہ قول خودش آرزوے دختر ڪہ نداشت چهارتایش آن هم پشت سر هم نصیبش شد! یاسین بسش بود! اختلاف سنے هر چهارتایمان دوسال دوسال بود. ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گلدون با صدای شرقی شکست و خورده هاش تا شعاع چهار پنج متری پخش و پلا شد. انگار که یه آرمابخش قوی بم تزریق کرده باشن راحت شدم.وقتی آروم شدم رفتم سراغ در و بازش کردم صدای خنده و گفتگوی مهمونا از پائین می آمد. سرم و از لای در بیرون بردم و خوب گوش دادم. صداها رو از پائین راحت می شنیدم. لجم گرفت انگار همه یادشون رفته بود من نیستم. برگشتم تو و درو بستم و همون پشت در نشستم. تند تند داشتم انگشتمو می جویدم و توی فکر بودم که کار بابا و ماکان و چه جوری تلافی کنم. بدجوری منو ضایع کرده بودن خصوصا که ارشیا هم امشب اینجا بود. دقیقا خودمم نمیدونم چرا اینجور کارارو می کنم ولی همیشه یه چیزی مثل یه مرض که نمیدونم اسمشو چی بذارم می افته به جونم و وادارم میکنه دست به همچینین کارایی بزنم که ممکنه تا یکی دوماه بعد هم عذاب وجدانش تو ذهنم بمونه. ولی لذتی که موقع انجام اینجور کارای عجیب و غریب بم دست میده باعث میشه دوباره برگردم و یه کار دیگه انجام بدم. اسم من ترنجه.به نظرم اسم قشنگیه ولی نمی دونم چرا خودم همیشه یاد پرتقال نارج می افتم. ماکانم هر وقت می خواد اذیتم کنه صدام میکنه نارج پرتقال و نمی دونم هر مرکباتی که به ذهنش می رسه می بنده با ناف ما. ولی مامانم و بابام کلی با این اسم عجیب غریبی که روی من گذاشتن حال میکنن. پونزده سالمه امسال کلاس اول دبیرستانم. مدرسه رو باری به هر جهت دارم طی میکنم اصلانمی دوم در آینده می خوام چه گلی به سرم بگیرم . نگاهم و چرخوندم توی اتاقم. ازش خوشم می آمد. اصلا هم برام مهم نبود بقیه چه فکری درباره ام می کنن . اتاق خودم بود.اتاقم و خیلی دوس دارم چون قبل عید امسال به یه بدبختی خودم دست تنها رنگش کردم. من کلا از رنگای تیره خوشم میاد.برای همین قبل عید امسال هم زد به سرم پامو کردم تو یه کفش و گفتم می خوام برای عید اتاقمو سیاه کنم. مامان که می گه من دیونه شدم.بابا و ماکان هم همون موقع گفتن عمرا یه برس روی دیوار من بکشن. منم لجم گرفت گفتم خودم رنگ می کنم.اونام بم خندیدن. منم با اینکه اصلا نمی دونستم رنگ چیه یه روز بعد از مدرسه رفتم توی یه رنگ فروشی و از فروشنده پرسیدم برای یه اتاق سه در چهار چقدر رنگ لازمه.فروشنده یه نگاهی به قد و قواره من کرد که متاسفانه باا پونزده سال سن عین https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻