🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_213
.ارشیا سر به زیر به حرفها گوش میداد و مدام از خودش می پرسید.
مگر ترنج از چه قماشی شده؟
آخر سر سوری رضایت داد و خانواده اقبال آنجا را ترک کردند. انگار رفتن انها باعث شد یکی دو نفر دیگر هم جمع را ترک
کنند و کم کم مهمانی از هم پاشید و از آنچه تصور میشد زودترتمام شد.
ارشیا داشت پوست های میوه را توی سطل
خالی میکرد که صدای مادرش را شنید:
_چقدر بت گفتم یه ندا بهشون بده. بفرما دختره رو بردن.
_اوه خانم شمام شلوغش کردین. مسعود همه چیز و به من گفته. اصلا هنوز یه بارم نیامدن.
_حالا بشین تا بیان.
_از کجا می دونی به تو جواب مثبت میدادن؟
_وا کی از ارشیا بهتر. مطمئنم سوری هم راضیه دخترشو بده دست ارشیا.
چشم های ارشیا گرد شده بود. بشقاب های خالی را رها کرد و به طرف مادرش رفت:
_مامان معلوم هست چی میگین؟
مهر ناز خانم که دید ارشیا حرفهایشان را شنیده گفت:
_مگه بد میگم ترنج هم دیده هم شناخته. کی بهتر از اون.
چهره ترنج را به یاد آورد.
دختر بچه ای با چند جوش روی صورتش گلی را به او میداد و می گفت دوستش دارد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻