🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_241
تا آخر کلاس همه به نوعی خودشان را به استاد
جوانشان جور خاصی نشان دادند.
تنها کسی که با جدیت مشغول بود ترنج بود که در دور ترین فاصله از ارشیا پشت میز کارش ایستاده و مشغول بود.
ارشیا دلش نمی خواست خیلی هم او را زیر نظر بگیرد ولی دست خودش نبود.
چشمهایی که سالها از او فرمان برده بودند حالا نافرمانی می کردند و گاه و به گاه به او خیره میشدند.
سوالهای پیاپی دیگران به ارشیا مهلت نداد تا با ترنج همکلام شود.
مهتاب که میز کناری را اشغال کرده بود آرام کنار گوش ترنج
گفت:
_خدایی تیکه ای. چه جوری این همه سال اینو دیدی و اینقدر بی خیالی؟
ترنج یک لحظه دست از کار کشید و به چشمهای مهتاب زل زد. مهناب کمی عقب کشید و گفت:
_چیه بابا؟مرض و چیه؟ آخه الان وقت این حرفاست.
و درحالی که دوباره مشغول کارش میشد ادامه داد:
_آواز دهل شنیدن از دور خوش است.اخماشو نمی بینی این اصلا هر کسی رو که لایق تفقد نمی دونه. خیلی بالا می پره. زیادی دل خوش نکن بهش
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻