🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_242
مهتاب مدادش را به لب برد و دوباره
به ارشیا نگاه کرد.
-درسته اخموه. ولی نگاهش مهربونه. خوبه اصلا آشنایی نداد. انگار اونم خوشش نمی اد بقیه بفهمن.
ترنج همچنان مشغول اتود زدن بود.
-مهتاب سر به کارت باشه. این عصبانی بشه دیگه هیچی براش مهم نیست
گفته باشم.
-اوه بابا. یه بارکی بگو هیولاست دیگه.
ترنج چشمهای خوش حالتش را به مهتاب دوخت و با خنده زیر
زیرکی گفت:
-یه چیزی تو همین مایه ها.
مهتاب زد به شانه اش و گفت:
-راستشو بگو چند بار عصبانیتشو دیدی؟
حرکت دست ترنج سریع تر شد.
- دیدم به اندازه کافی.
ارشیا می خواست خودش را به ترنج برساند ولی هر لحظه چند تایی دوره اش می کردند و سوال پیچش می کردند.
نگاه کلافه اش را بالا آورد و ترنج را دید که در حالی که با کناری اش حرف می زند آرام می خندد.
یک لحظه محو تماشای خنده ترنج شده بود که صدای تیز یکی از بچه ها او را از جا
پراند.
-استاد؟
-بله؟
ارشیا نگاهش را به دختری که کنارش ایستاده و تخته اش را به طرف او گرفته بود انداخت و با اخم
تخته را از دستش گرفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻