eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 وقت کلاس تمام شده بود و نه ترنج به ارشیا نزدیک شده بود و نه ارشیا توانسته بود کلمه ای با او حرف بزند. کیفش را با حرص برداشت و بلند گفت: -خسته نباشین. و از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او از کلاس هیاهو بالا گرفت. سحر صاف رفت طرف تخته و گفت: -وای چه خطی داره بچه ها. صدف دستش را زد زیز چانه اش و با حالت خاصی گفت: - اسمشم مثل خودش قشنگه ارشیا... نگار با صدای بلندی گفت: -بچه ها من که رسما عاشقش شدم. ترنج که داشت وسایلش را جمع می کرد با شنیدن این حرف پوزخندی زد و زیر لب گفت: -پس رسما خدا رحمتت کنه. تنها مهتاب این جمله را شنید و با تعجب به ترنج نگاه کرد. ترنج نگاه مهتاب را نادیده گرفت و گفت: -چرا خشکت زده بریم دیگه. مهتاب دنبال ترنج دوید و گفت: -منظورت چی بود؟ ترنج باز هم بی خیال مهتاب را نگاه کرد و گفت: -گفتم که ایشون هر کسی رو لایق نمی دونن. مهتاب که از حرف های ترنج چیزی نفهمیده بود شانه ای بلا اانداخت و از کارگاه های بخش گرافیک خارج شدند 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻