🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_243
وقت کلاس تمام شده بود و نه ترنج به ارشیا نزدیک شده بود و نه ارشیا توانسته بود کلمه
ای با او حرف بزند.
کیفش را با حرص برداشت و بلند گفت:
-خسته نباشین.
و از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او از
کلاس هیاهو بالا گرفت.
سحر صاف رفت طرف تخته و گفت:
-وای چه خطی داره بچه ها.
صدف دستش را زد زیز چانه اش و با حالت خاصی گفت:
- اسمشم مثل خودش قشنگه ارشیا...
نگار با صدای بلندی گفت:
-بچه ها من که رسما عاشقش شدم.
ترنج که داشت وسایلش را جمع می کرد با شنیدن این حرف پوزخندی زد و زیر لب گفت:
-پس رسما خدا رحمتت کنه.
تنها مهتاب این جمله را شنید و با تعجب به ترنج نگاه کرد. ترنج نگاه مهتاب را نادیده گرفت و
گفت:
-چرا خشکت زده بریم دیگه.
مهتاب دنبال ترنج دوید و گفت:
-منظورت چی بود؟
ترنج باز هم بی خیال مهتاب را
نگاه کرد و گفت:
-گفتم که ایشون هر کسی رو لایق نمی دونن.
مهتاب که از حرف های ترنج چیزی نفهمیده بود شانه
ای بلا اانداخت و از کارگاه های بخش گرافیک خارج شدند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻