🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_262
-پس پوشیدن این شال از کجا آب می خوره.
-اِ من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم.
ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دادند اه مهر ناز خانم چه اصراری داره حالا.
ترنج لبش را جوید و به سینی خیره شد. که صدای زنگ بلند شد. ترنج چشمانش را بست و چند نفس
عمیق کشید و همراه مادرش بیرون رفت.خانواده مهرابی رسیده بودند.
ترنج کنار مادرش به آنها خوش آمد
گفت.نگاه ارشیا بی قرار روی صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنا رو بوسی میکرد.
چقدر با مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگر می آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برای دیدن دختر مورد نظرش می رود.مهرناز خانم با ذوق گفت:
-وای ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی.
و او را در آغوش گرفت و نگاه سرزنش باری به ارشیا انداخت. دل ارشیا به اندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخواهد بدتر شود.
ارشیا با ماکان دست داد و رسید به سوری خانم. ترنج با آن لباس های دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری
خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود.
نگاهش را روی زمین دوخته بود.درست مثل همیشه که با ارشیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برای یک نگاه ترنج. ولی ترنج سرسختانه مقاومت می کرد.
وقتی سلام و علیکش با سوری خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻