🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_264
ماکان خم شد سمت ارشیا و زیر چشمی شیوا
را پاید و گفت:
-زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکر نکن کم
خواستگار داره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار.
-حالا من کی گفتم این بنده خدا مشکل داره. اصلا من...من خودم یکی و انتخاب کردم.
چشمهای ماکان گرد شد:
-خیلی نامردی کی؟
ارشیا کلافه به ماکان نگاه کرد و گفت:
-فعلا نمی تونم بگم..
- به خودشم گفتی؟
-نه بابا روحشم خبر نداره.
ماکان از گاردی که گرفته بود خارج شد و گفت:
-برو بابا من و باش گفتم معطل وقت محضری.
ارشیا پوزخندی زد و چیزی نگفت.ترنج با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شود کسرا از جا پرید و گفت:
-ای وای دختر عمو شما چرا با این حالتون.
ترنج میدانست که کسرا منظورش چیست.
ولی لبخندی زد و سینی را داد دست او وگفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻