eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -من حالم خوبه. ولی می خوای کمک کنی دستت درد نکنه چون مهربان امشب نیست مامان حسابی به کمک احتیاج داره. کسرا به شال ترنج پوزخندی زد و سینی را از دستش گرفت. اخمهای ارشیا ناخودآگاه توی هم رفت. از حرکت کسرا هیچ خوشش نیامده بود. هنوز یادش بود که با ترنج چه آتش ها که نسوزانده بودند. یعنی هنوزم همینقدر صمیمی هستن؟ ترنج با دسته بشقابی برگشت و مشغول چیدنشان شد. ماکان بلند شد و گفت: -بده من. -نه تو برو ظرف میوه رو بیار بذار اینجا سنگینه من نمی تونم. ماکان رفت و ترنج به کارش ادامه داد. وقتی جلوی ارشیا خم شد. دل ارشیا تکان خورد. ترنج بی خیال گذشت. از ماجرای امشب خبر داره؟ پس چرا اینقدر خون سرده. یعنی براش هیچ مهم نیست؟ نگاه گریزانش ترنج را تعقیب کرد. ترنج رسیده بود جلوی شایان که توی مبل ولو شده بود و با تمسخر او را تماشا می کرد وقتی بشقاب را جلویش گذاشت شایان دستی به دنباله شال ترنج که از یک طرف صورتش آویزان شده بود زد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻