🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_267
عضلات ارشیا سفت شده
بود. و دسته مبل استیل توی دستش فشرده میشد. می ترسید چیزی بگوید و احساساتش نسبت به ترنج لو برود.
به ترنج نگاه کرد تنها یک لبخند کج روی لبش بود. خونسردی اش برای ارشیا عجیب بود.گذاشتن کارد ها را متوقف
کرد و به جمع نگاهی انداخت و رو به عموو پدرش گفت:
-ببینین باز این دوتا دارن می پیچن به پر و پای من باز نگین
تقصیر ترنجه.
شدای ماکان اجازه هیچ حرفی به دیگران نداد:
-خوب اگه جواب داری یک بار برای همیشه بگو و
خلاص.
و ظرف بزرگ میوه را روی میز گذاشت.:
-آخه امشب وقت این حرفاست؟
شیوا هم به حرف اومد.:
-منم بدم نمیاد بدونم جواب داری یا نه چون این چیزا برای خودمم سوال بود..
ولی عمه هاله رو به شایان گفت:
-راست میگه مامان جان دنیایی حرف می تونین بزنین. چکار دارین به این بچه.
اخم های ترنج کمی توی هم رفت که لبخند به لب ارشیا
آورد. هنوزم بدش میاد یکی بهش بگه بچه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻