eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 سوری خانم هم از خدا خواسته به راه افتاد و به ماکان گفت: -بعدش یه سینی چایی بریز بیار. ماکان بهت زده گفت: -من مامان؟ -نه پس ارشیا. خوب تو دیگه. دخترهای پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت: -همش زیر سر توه. ترنج دست آتنا و شیوا را گرفت و در حالی که از پله بالا می رفت گفت: به من چه داداش. و خندان بالا رفتند.ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر توی آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت : -اینو باش. حالا نمیری می خوای یه میز جمع کنی؟ بعد دست شایان را که داشت یواش یواش جیم میشد گرفت و گفت: -کجا شازده. دست بکار شو. تا منم برم چایی بریزم خیر سرم. کسرا با خنده گفت: -بریز عزیزم برای آینده ات خوبه. تویکی خفه. و با پوزخند اضافه کرد : - بالاخره ویل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه. ارشیا زیرزیرکی خندید و دنبال ماکان به آشپزخانه رفت. -چکارش داری بچه رو؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻