🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_284
عمو محمود با کمی
جدیت شایان را هل داد و گفت:
-شایان به تو چه اصلا. تو برو زنی بگیر که لخت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟
و رو به کسرا هم اضافه کرد:
-آخرین بارتون باشه تو این جور مسائل با ترنج بحث میکنین.
بعد رو به برادرش گفت:
-مسعود جان دستت در نکنه. زن داداش زحمت کشیدی.
خانواده مهرابی هنوز داشتند تعارفات پایانی و حرفهای آخرشان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرد از حال نرود.
ماکان انگار متوجه حال خراب
ترنج شد:
-ترنج خوبی؟
ترنج سعی کرد لبخند بزند:
خوبم فقط خسته ام.
و کمی به ماکان تکیه داد. مهرناز خانم کنار
گوش سوری گفت:
-از ارشیا درباره شیوا بپرس.
--چرا من؟
-چون با تو رودربایستی داره. بپرس.
و با بدجنسی به ارشیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت:
-خوب صبر کنین ببینم نظر ارشیا جان چی بود
بالاخره؟
ارشیا آب دهانش به گلویش پرید و به مادرش نگاه کرد که خیلی خونسرد به او نگاه کرد و گفت:
-سوری
جون ازت یک سوال پرسید ها.
ارشیا با حرص لبش را جوید و گفت:
-مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره
می پرسین؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻