🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_286
. با خیال راحت به ترنج زل زده بود چون همه حواسشان پی او بود و کسی متوجه حال خرابش ارشیا
نبود.
ترنج اینقدر بی حال بود که حتی نمی توانست لبهایش را از هم باز کند. ارشیا بالاخره طاقت نیاورد و با صدایی
که سعی می کرد هیچ احساس و نگرانی تویش نمایان نباشد گفت:
_فکر نمی کنین بهتر باشه ببرینش درمونگاهی
جایی؟
سوری خانم که سعی می کرد آب قند را به دهان ترنج بریزد گفت:
-فشارش افتاده. امروز از صبح کلاس داشت
عصرم همش کمک بود. هیچ استراحتی هم نکرده.
ماکان هم حرف ارشیا را تائید کرد:
-ارشیا راست میگه بهتره ببریمش دکتر. اگه فشارش هم افتاده باشه باید سرم بزنه.
مسعود هم تائید کرد.
-آره می بریمش.
بلند شد و گفت:
-من می رم ماشین و بیارم جلو در. ماکان بیارش بیرون.
سوری دوید طرف اتاق و گفت:
-صبر کن منم بیام.
ماکان زیر بازوی ترنج را گرفت و بلندش گرفت:
-ترنج می خوایم بریم دکتر
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_286
. با خیال راحت به ترنج زل زده بود چون همه حواسشان پی او بود و کسی متوجه حال خرابش ارشیا
نبود.
ترنج اینقدر بی حال بود که حتی نمی توانست لبهایش را از هم باز کند. ارشیا بالاخره طاقت نیاورد و با صدایی
که سعی می کرد هیچ احساس و نگرانی تویش نمایان نباشد گفت:
_فکر نمی کنین بهتر باشه ببرینش درمونگاهی
جایی؟
سوری خانم که سعی می کرد آب قند را به دهان ترنج بریزد گفت:
-فشارش افتاده. امروز از صبح کلاس داشت
عصرم همش کمک بود. هیچ استراحتی هم نکرده.
ماکان هم حرف ارشیا را تائید کرد:
-ارشیا راست میگه بهتره ببریمش دکتر. اگه فشارش هم افتاده باشه باید سرم بزنه.
مسعود هم تائید کرد.
-آره می بریمش.
بلند شد و گفت:
-من می رم ماشین و بیارم جلو در. ماکان بیارش بیرون.
سوری دوید طرف اتاق و گفت:
-صبر کن منم بیام.
ماکان زیر بازوی ترنج را گرفت و بلندش گرفت:
-ترنج می خوایم بریم دکتر
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻