🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_296
-بیدار شده یادداشتت و دیده.
ترنج از جایش بلند شدو رفت سمت ماکان :
-به خدا حالم خوبه.
بابا اینجور میگین بهم تلقین میشه مریضم ها.
ماکان سری تکان داد و گفت:
-حالا صبحانه خوردی؟
-نه می خواستم به آقای ملکی بگم برم برام ساقه طلایی بگیره با چایی بخورم.
ماکان با چشمای گرد شده نگاش کرد:
-مگه عصرونه است.؟
-خوب چکار کنم. بگم یه سیر پنیر برام بگیره با نون سنگک؟
-لازم نکرده
و از اتاق خارج شد.ترنج شانه ای بالا
انداخت و سر کارش برگشت.
ارشیا آرام آرام از پله پائین آمد. ساعت هشت و نیم بود. مهرناز خانم و آتنا داشتند صبحانه می خوردند.
ارشیا سلام
کرد:
-سلام صبح همگی بخیر.
مهرناز خانم با لبخند گفت:
-به به ارشیا خان. کبکت خروس میخونه خبریه؟
آتنا ریز ریز خندید و ارشیا در حالی که پشت میز می نشست گفت:
-مامان اینم می دونه؟
آتنا اعتراض کرد:
-این کیه؟ بی ادب. بله
که می دونم. دیشب خودم یه بوایی برم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻