eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بیدار شده یادداشتت و دیده. ترنج از جایش بلند شدو رفت سمت ماکان : -به خدا حالم خوبه. بابا اینجور میگین بهم تلقین میشه مریضم ها. ماکان سری تکان داد و گفت: -حالا صبحانه خوردی؟ -نه می خواستم به آقای ملکی بگم برم برام ساقه طلایی بگیره با چایی بخورم. ماکان با چشمای گرد شده نگاش کرد: -مگه عصرونه است.؟ -خوب چکار کنم. بگم یه سیر پنیر برام بگیره با نون سنگک؟ -لازم نکرده و از اتاق خارج شد.ترنج شانه ای بالا انداخت و سر کارش برگشت. ارشیا آرام آرام از پله پائین آمد. ساعت هشت و نیم بود. مهرناز خانم و آتنا داشتند صبحانه می خوردند. ارشیا سلام کرد: -سلام صبح همگی بخیر. مهرناز خانم با لبخند گفت: -به به ارشیا خان. کبکت خروس میخونه خبریه؟ آتنا ریز ریز خندید و ارشیا در حالی که پشت میز می نشست گفت: -مامان اینم می دونه؟ آتنا اعتراض کرد: -این کیه؟ بی ادب. بله که می دونم. دیشب خودم یه بوایی برم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻