🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_341
ماکان جای جواب فقط آه کشید و چیزی نگفت.
ولی ارشیا اینقدر از دست ماکان کفری بود که نتواند جلوی سرزنش کردنش را بگیرد:
-یعنی یک بارم کنجکاو نشدی بفهمی این جلسات
چیه که اینقدر ترنج بهشون اهمیت میده.؟؟
ماکان سر بلند کرد و گفت:
-خوب می گفتم حتما جای خوبیه که اینقدر روی
ترنج تاثیر گذاشته.
ارشیا باز هم پوزخند زد و گفت:
-خسته نباشی.
سوری خانم نشسته بود پای تلفن و داشت با ناله با
یکی صحبت می کرد.
بعد از پائین آمدن او دو مکالمه اش را قطع کرد و گفت:
-چیزی پیدا کردین؟
-نه. با کی داشتین صحبت می کردین؟
-با عمه ات. گفتم شاید رفته باشه اونجا خونه عموهم زنگ زدم.
-اونجاها واسه چی نگرانشون کردین؟
-خوب چکار کنم نمی تونم دست رو دست بذارم که. بعدم سر بسته گفتم نفهمیدن خونه نیامده.
و همانجا روی مبل نشست. ماکان دستی به صورتش کشید و گفت:
-چکار کنیم ارشیا؟
ارشیا نگاه نگرانی به ساعت انداخت و به
ماکان نزدیک شد.
یعنی کجا مونده تا حالا؟بعد مردد ماند چیزی که به ذهنش می رسد بگوید یا نه. چون خودش هم
دلش نمی خواست به این موضوع فکر کند.
ولی بالاخره کنار گوش ماکان گفت:
-می خوای به بیمارستانا یه سری
بزنیم.؟
ماکان وحشت زده به ارشیا که حالا نگرانی به وضوح توی چشمانش موج میزد نگاه کرد و آرام
گفت:
-بیمارستان؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻