🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_366
.سوری خانم سرخورده با طرف همسرش
برگشت و گفت:
-هیچی به پسرت نمی گی مسعود خان؟
مسعود نگاه سرزنش آمیزی به ماکان انداخت و گفت:
-با مادرت درست صحبت کن.
ماکان چیزی نگفت. فقط لپهایش را باد کرد و نفسش را با حرص بیرون داد.
ارشیا به دنبال ماکان راه افتاد و رو به سوری خانم گفت :
-نگران نباشین. چیزیش نیست.
سوری خانم تا کنار در انها را همراهی کرد و با چشمانی گریان آنها را بدرقه کرد.
ترنج آرام سوار شد و ارشیا بعد از اینکه نگاه پر دردی به اشک های
ترنج انداخت کنار ماکان جا گرفت.
ماکان متوجه حالت های ارشیا شده بود. چند باری خواسته بود از زیر زبانش بکشد که دختری که انتخاب کرده چه کسی هست ولی ارشیا خیلی جدی موضوع را عوض کرده بود و به او اجازه
نداده بود وارد بحثی در این باره شود.
نیم نگاهی به او انداخت که آرنجش را به لبه پنجره تکیه داده بود و دستش را
به دهانش زده بود.
چهره اش درهم و بود.
انگار که فکر میکرد.برای یک لحظه از ذهن ماکان گذشت:نکنه...ولی
فورا فکرش را پس زد.
نه امکان نداره. ارشیا کجا..ترنج کجا...از آینه به ترنج نگاه کرد که هنوز آرام اشک می
ریخت.
لبش را جوید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻