🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_367
ترنج برای چه اینقدر گریه می کرد؟
قبل از اینکه اتاق را ترک کند همه چیز خوب بود.
بعد
ارشیا بیرون امد و وقتی به اتاق برگشتند ترنج داشت گریه می کرد.
باز هم از گوشه چشم به ارشیا نگاه کرد.
کلافه بود.
این را از دستش کشیدن های مدام به پیشانی اش می فهمید.
دوباره به ترنج نگاهی انداخت.
نکنه ترنج...
ولی رسیده بودند.
زیر لب لا اله الا الله ی گفت و پیاده شد.
ترنج هم آرام از ماشین پیاده شد. حرفها توی دهان ارشیا ماسیده بود دعا می کرد تنها لحظه ای با ترنج تنها باشد تا حرفی بزند.
باید کاری می کرد باید چیزی می گفت. اگر
اشک های ترنج همین جور ادامه می یافت او خودش را می باخت.
ارشیا لال شدی پسر. گند زدی جمعش کن دیگه.
اه.
ماکان به طرف پذیرش رفت و ترنج همانجا روی اولین صندلی نشست.
ارشیا نگاهی به ماکان که داشت با مسئول پذیرش صحبت می کرد انداخت. فرصتی که می خواست به دست آمده بود.
کنار ترنج به دیوار تکیه داد و به ماکان
خیره شد.
این سو استفاده از اعتماد ماکان نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻