🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_402
صدای ذوق زده الهه را می شنید.
-اومد اومد.
شیوا پرسید:
-چه خبره؟
-این الهه اس حالا می شناسیش یک دقیقه آروم نمی گیره.
در را باز کرد و وارد شدند. ترنج به همه سلام کرد و شیوا را
معرفی کرد:
-شیوا دختر عمه ام.
همه جمع به گرمی با او احوال پرسی کردند. الهه خودش را به او رساند و گفت:
-خوبی دلم برات تنگ شده بود.
و تنگ او را در آغوش فشرد. ترنج به چهره الهه مشکوک نگاه کرد:
- قیافه ات یه جوریه مشکوک می زنی. چرا اینقدر ذوق زده شدی؟
الهه رو با سامان گفت:
-تا من لو ندادم. بگین دیگه داره می پره بیرون
از دهنم.
همه خندیدند و ترنج متعجب به جمع نگاه کرد:
-میشه بگین چه خبره؟
سامان به الهه خندید و رو به ترنج گفت:ا
-گه این زن ما گذاشت.
استاد مهران هم خندید و گفت:
-اذیتش نکنین بگو بیاد.ترنج هنوز هم نمی فهمید چه
خبره.
الهه دف را برداشت واز کیفش خارج کرد.
-وقتشه یه کم صداشو در بیاریم.
جمله اش که تمام شد.
مهدی کنار سامان از اتاق خارج شد.
ترنج با دهان باز به او نگاه کرد. خودش بود. با همان نگاه گرم و معصوم آرام زمزمه
کرد:
-مهدی!!
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻