eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گفت: - چه می دونم آدم همش بیرونشون و می بینه. -نه اونام زندگی شادی دارن فقط حدود و رعایت میکنن. تو این جمع با اینکه دختر و پسر مجرد زیاده ولی گپ دو نفره خصوصی نداریم همه دور هم صحبت میکنن. اینجوری حد و مرز هم رعایت میشه. با هم شوخی های بی مورد نمی کنن و هر کس حد خودشو نگه میداره. ترنج کارهایش را به استاد مهران نشان داد: -ترنج چرا نمیری برای ممتازی امتحان بدی. باور کن قبولی. - یک کم می ترسم. -این حرفا چیه. من شاگردی نداشتم تو سه سال برسه ممتازی. ترنج خوشحال شد. -در اولین فرصت می ری انجمن می پرسی امتحانات کی هست. -چشم حتما. بعد صدایش را آرام کرد و گفت: -استاد شیوا دختر عمه امه خودش قدم پیش گذاشته امیدی بش هست؟ استاد نگاهی به شیوا که در جمع بچه ها نشسته بود و ناخودآگاه هر چند لحظه یک بار موهایش را توی شالش می کرد انداخت و گفت: -همیشه امیدی هست. ترنج لبخند زد و رفت سمت بچه ها. ** ماکان ماشین را جلوی خانه شان نگه داشت و گفت: -نمیای تو. ارشیا به خودش اشاره کرد و گفت: -با این سر و وضع؟ماکان خندید و گفت: -مامانم که حتما سکته می کنه با دیدنت. اخلاقشو که می دونی. ارشیا با لبخند سری تکان داد. -خوب دیگه من برم. ارشیا دست ماکان را که در حال پیاده شدن بود گرفت و گفت: -ماکان! ماکان دوباره توی ماشین نشست و به ارشیا نگاه کرد: -دیگه چی شده؟ ارشیا دوباره نگاهش را از ماکان گرفت و دست او را رها کرد و گفت: - بهتر نیست اول با خودش صحبت کنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻