🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_410
گفت:
- چه می دونم آدم همش بیرونشون و می بینه.
-نه اونام زندگی شادی دارن فقط حدود و رعایت میکنن. تو این جمع با اینکه دختر و پسر مجرد زیاده ولی گپ دو نفره خصوصی نداریم همه دور هم صحبت میکنن. اینجوری حد و
مرز هم رعایت میشه. با هم شوخی های بی مورد نمی کنن و هر کس حد خودشو نگه میداره.
ترنج کارهایش را به استاد مهران نشان داد:
-ترنج چرا نمیری برای ممتازی امتحان بدی. باور کن قبولی.
- یک کم می ترسم.
-این حرفا چیه.
من شاگردی نداشتم تو سه سال برسه ممتازی.
ترنج خوشحال شد.
-در اولین فرصت می ری انجمن می پرسی
امتحانات کی هست.
-چشم حتما.
بعد صدایش را آرام کرد و گفت:
-استاد شیوا دختر عمه امه خودش قدم پیش گذاشته
امیدی بش هست؟
استاد نگاهی به شیوا که در جمع بچه ها نشسته بود و ناخودآگاه هر چند لحظه یک بار موهایش را
توی شالش می کرد انداخت و گفت:
-همیشه امیدی هست.
ترنج لبخند زد و رفت سمت بچه ها.
**
ماکان ماشین را جلوی خانه شان نگه داشت و گفت:
-نمیای تو.
ارشیا به خودش اشاره کرد و گفت:
-با این سر و وضع؟ماکان خندید و
گفت:
-مامانم که حتما سکته می کنه با دیدنت. اخلاقشو که می دونی.
ارشیا با لبخند سری تکان داد.
-خوب دیگه من برم.
ارشیا دست ماکان را که در حال پیاده شدن بود گرفت و گفت:
-ماکان!
ماکان دوباره توی ماشین نشست و به ارشیا
نگاه کرد:
-دیگه چی شده؟
ارشیا دوباره نگاهش را از ماکان گرفت و دست او را رها کرد و گفت:
- بهتر نیست اول با خودش صحبت کنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻