eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -برای چی؟ -باید بفهمم نظر اون چیه؟ -خوب وقتی اومدی خواستگاری می فهمی. -اگه بگه نه؟ ماکان نگاهی به چهره نگران ارشیا کرد و گفت: -خوب چه فرقی داره به خودت بگه نه یا به خانواده ات. -نمی دونم فکر میکنم اونجوری راحت ترم. ماکان دستش را روی فرمان گذاشت و با حالت متفکری گفت: -با این چیزایی که گفتی فکر میکنی ترنج حاضر میشه باهات صحبت کنه؟ ارشیا اه کشید و گفت: -فکر نکنم. اون که اصلا تحویلم نمی گیره. -ماکان از لحن مظلومانه ارشیا خنده اش گرفت. ولی دلش نیامد سر به سر او بگذارد. ارشیا جای برادرش بود و ترنج هم خواهر یکی یک دانه اش هر دوتا را دوست داشت.خنده اش را خورد و گفت: -پس راه دیگه ای نداری مجبوری بیای. -آخه مامانت به مامانم گفته ترنج نمی خواد تا بعد لیسانس ازدواج کنه. -گفته ازدواج نمی کنم نگفته خواستگارم نیاد. -به مامانت اینا چی می گی؟ -اونش با من. ارشیا سری تکان داد و گفت: -خوب. پس من خبرت میکنم. ماکان پیاده شد و ارشیا هم از آن طرف وقتی رو به روی هم قرار گرفتند ارشیا دست ماکان را فشرد و گفت: -برادری رو در حقم تمام کردی ماکان. تا عمر دارم مدیونتم. ماکان با خنده گفت: -نه بابا من مدیونتم ما رو از شر این وروجک نجات می دی. ارشیا بالاخره خندید. سرش را پائین انداخت. هنوز ار ماکان خجالت می کشید. ماکان زد به شانه اش و گفت: -برو به سلامت. ارشیا باز هم دستش را فشرد وگفت: -یا علی. و زود سوار شد و از آنجا دور شد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻