🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_426
-خوبم متوجه میشم. ولی می ترسم سوری ازم گله کنه چرا به خودش نگفتم.
ارشیا گفت:
-من فقط رضایت ماکان و گرفتم. بقیه اش با شما.
آقا مرتضی هم در تائید حرف ارشیا گفت:
-آره خانم کاری نداره که. فردا یه زنگ می زنی به
سوری خانم همه چیز و بش میگی.
مهرناز خانم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
شانس آوردی از تنبیهم قصردر
رفتی.
ارشیا با تعجب گفت:
-مامان یعنی هنوز ادامه داشت؟
-معلومه پس چی؟
-پس خدا رو شکر خودم اقدام کردم.
همگی خندیدند و کم کم آماده شدند برای خواب. ارشیا بعد از یک هفته بی خوابی های شبانه و کلافگی روی تختش دراز
کشید.
گرچه هنوز نیمه بیشتر راه مانده بود ولی الان تکلیفش با خودش معلوم بود.
تمام این یک هفته را به فکر کردن گذرانده بود و حتی یک لحظه اش نتوانسته بود چهره اشک آلود ترنج را از ذهنش دور کند.
هر لحظه که بیشتر گذشته بود مثل تشنه ای که از آب دور مانده باشد برای دیدن ترنج له له می زد.
ولی مانده بود و اینقدر تا طاقتش طاق شده بود. و دیگر نتوانسته بود بماند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻